گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد هفتم
.بيان غزو (غزا) بني قينقاع‌





چون پيغمبر از جنگ بدر برگشت. يهود بر او رشك بردند كه خداوند فتح و فيروزي را نصيب او كرده و پيمان خود را شكستند زيرا هنگامي كه بمدينه مهاجرت فرمود با آنها عهد مسالمت آميز منعقد نمود و چون چنين ديد (رشك و ستيز و پيمان شكني) آنها را در محل بازار (ميدان داد و ستد) موسوم ببازار بني قينقاع جمع نموده فرمود. زينهار از آنچه بر سر قريش آمده (كه بر سر شما نيايد) اسلام را قبول كنيد زيرا شما خوب مي‌دانيد كه من پيغمبر هستم. آنها گفتند: اي محمد تو بدين مغرور مباش كه با قومي جنگ نشناخته و فن نبرد ندانسته روبرو شدي و فرصتي كه براي سركوبي آنها بدست آوردي. آنها نخستين گروهي از يهود بودند كه پيمان ميان خود و او (حضرت او) را شكستند، در همان هنگامي كه سرگرم مشاجره و گفتگو بودند زني مسلمان وارد بازار آنان شده دم دكان زرگر نشسته بود كه زيور خود را دريافت كند، مردي از آنها (يهود) آمد و چادر (روپوش- عبا) او را از دامن بكتف دوخت (با خار يا سوزني بند كرد) چون برخاست عباي او كه از پائين ببالا دوخته شده برچيده و عورت وي نمايان شد. يهود از آن منظره خنديدند.
مردي از مسلمين برخاست و فاعل آن كار زشت را كشت. آنها عهد را شكستند و آن (عهد نامه) را بپيغمبر پس دادند آنگاه در قلاع و حصارهاي خود تحصن و سنگر نمودند
ص: 155
پيغمبر هم پانزده روز آنها را محاصره كرد و آنها تسليم حكم پيغمبر شدند. آنها را بند كردند و پيغمبر خواست آنان را بكشد. آنها هم پيمان با خزرج (قبيله انصار) بودند، عبد اللّه بن ابي ابن سلول برخاست و براي رهائي آنان شفاعت نمود. پيغمبر قبول نكرد او دست بجيب (كريبان) پيغمبر برد، پيغمبر را سخت خشمناك ديد.
فرمود واي بر تو مرا رها كن- گفت: هرگز ترا رها نمي‌كنم مگر آنكه در حق هم پيمانان من نيكي كني كه چهار صد تن بي‌زره و سيصد تن زره پوش هستند كه همواره مرا از پيش آمد سپاه و سفيد (سرخ) حمايت مي‌كنند و تو ميخواهي در يك هنگام آنها را يكباره درو كني، بخدا من از آينده كه بر تو مي‌گردد بيمناكم.
پيغمبر فرمود آنها براي تو باشند. آزادشان كنيد. نفر بر آنها و بر او (عبد اللّه) باد.
پيغمبر اموال آنها را بغنيمت برد. آنها مالك زمين نبودند زيرا زرگر بودند كسي كه آنها را اخراج كرد عبادة بن صامت انصاري بود آنها را تا ذباب (محل) رسانيد از آنجا باذرعات محلي در شام رفتند اندك مدتي زيستند و هلاك شدند. در آن بسيج ابو لبابه جانشين پيغمبر در مدينه بود. پرچم (پيغمبر) هم در آن حمله بحمزه سپرده شده بود. غنائم را ميان ياران خود تقسيم نمود و خمس را هم برداشت.
اين نخستين خمسي بود كه پيغمبر گرفت (خود گرفت زيرا پيش از آن داده بودند) سپس برگشت (پيغمبر) و براي اداي نماز عيد اضحي بمصلي رفت و پيشنماز مسلمين شد. آن هم نخستين نماز عيد اضحي (قربان) بود دو ميش هم قربان فرمود گفته شد يك ميش بيش نبود. نخستين عيد اضحي بود كه مسلمين شاهد و ناظر آن بودند. توانگران هم باو (حضرت او) اقتدا نموده قربان كردند. اين غزا در ماه شوال بعد از جنگ بدر بود گفته شده در ماه سفر سنه سيم هجري بود و بعضي آنرا بعد از غزاي كدر دانسته‌اند: (ذباب) بكسر ذال نقطه دار و دو باء نقطه‌دار است.
ص: 156

بيان غزا (غزوه) كدر

ابن اسحق گويد: در ماه شوال سنه دوم (هجري) بود. واقدي گويد: در محرم سنه سيم بود. پيغمبر آگاه شده بود كه بني سليم بر آبي كه ملك آنها بود جمع شده بودند كه نام آن آب كدر بوده. پيغمبر بسوي كدر روانه شد (با جنگجويان) ولي پيش آمد بدي رخ نداد. (جنگي واقع نشد) درفش هم بعهده علي بن ابي طالب بود.
در مدينه ابن ام كلثوم را جانشين فرمود. او (حضرت او) با غنائم و گله‌ها و چوپانها برگشت قدوم او (بمدينه) در تاريخ دهم شوال بود. بعد از قدوم خود غالب بن عبد اللّه ليثي را با عده (جنگجو) سوي بني سليم و غطفان فرستاد. آنها عده را كشتند و غنايمي بدست آوردند و از مسلمين سه تن بشهادت رسيدند. در نيمه شوال برگشتند.
(كدر) بضم كاف و سكون دال بي نقطه.
ص: 157

بيان غزا (غزوه) سويق‌

ابو سفيان بعد از جنگ بدر نذر كرده بود كه تا محمد را با جنگ قصد نكند از نزديكي بزنان بپرهيزد و غسل ننمايد. او با دويست سوار از قريش بقصد مدينه رفت كه بسوگند خود وفا كند. (نذر- سوگند). شبانه بمدينه رسيد و سلام بن مشكم رئيس نضير (طايفه) را ملاقات كرد و از او احوال مردم را جويا شد (اخبار اهل مدينه).
سپس همان شب از آنجا سوي مدينه عده از مردان را فرستاد كه آنها بمحل «عريض» رسيدند و نخلستان را آتش زدند و يك مرد از انصار را با ديگري كه هم پيمان او بود كشتند. نام آن مرد انصاري معبد بن عمرو بود. آنها برگشتند و او (ابو سفيان) دانست كه سوگند (نذر) را بجا آورده. فرياد استغاثه و ياري بگوش پيغمبر و ياران رسيد. آنها از پي كردن او (ابو سفيان) درماندند كه ابو سفيان هنگام گريز براي سبك كردن بار سواران انبانهاي سويق (نوعي حبوب و طعام خرد كرده و بهم آميخته شده كه در سفر و ميدان جنگ بكار مي‌رود) را بدنبال مي‌انداختند كه بتوانند سبك بار شده بگريزند و نجات يابند و آن طعام عمومي و يگانه خوراك آنها بود. بدين سبب اين غزا را غزوه سويق ناميدند. چون پيغمبر و مسلمين از پي كردن مهاجمين بر گشتند گفتند: اي پيغمبر خدا آيا بيك غزا (و جهاد ديگر) اميدي هست؟ فرمود آري. ابو سفيان هنگام بسيج در مكه چنين گفته بود (شعر) «بر يثرب (مدينه) و گروهي كه در آن زيست مي‌كنند هجوم كنيد كه آن
ص: 158
گروه براي پراكندگي خود جمع شده‌اند. اگر روز چاه (قليب- بدر) بسود آنان بود كه روزگار برمي‌گردد (و بسود ما خواهد بود) من سوگند ياد كرده‌ام كه بزنان نزديك نشوم و پيكرم غسل نيابد تا آنكه قبايل اوس و خزرج را نابود كنيد كه آنها در قلب من آتش افروخته‌اند» كعب بن مالك باو پاسخ داد (شعر) «افسوس بر لشكر فرزند حرب (ابو سفيان) كه در حمله حره (محل خارج مدينه) نااميد گرديد كه (سواران او) بارها را (براي فرار) مي‌انداختند و مانند پرندگان بكوههاي بلند پناه مي‌بردند. آنها با گروهي آمدند كه اگر بخواهيم قرارگاه آنرا وصف كنيم از لانه موش تجاوز نمي‌كند (كنايه از حقارت و كوچكي محل اقامت كه دليل كمي عده است) آنها از پيروزي و دارائي تهيدست بودند و آنها از دليران بطحاء و نيزه (داران) دور بودند».
در ماه ذي الحجه از همين سال عثمان بن مظعون در گذشت و در بقيع دفن شد.
پيغمبر هم بر گور او يك سنگ براي علامت نهاد گفته شده در همين سال حسن بن علي تولد يافت و نيز گفته شده كه در همين سال زفاف فاطمه با علي انجام گرفت كه در رأس بيست و دو ماه (از هجرت) بود اگر اين تاريخ صحيح باشد كه اول ولادت حسن باطل است و در همين سال نامه معاقل (ديه- خونبها- قصاص) نوشته شد (قانون قصاص و خونبها يا قاعده شرع) آن نامه را هم بشمشير خود آويخت. (سلام) بتشديد لام و (مشكم) بكسر ميم و سكون شين نقطه‌دار و فتح كاف (عريض) بضم عين بي‌نقطه و فتح راء كه در آخر آن ضاد نقطه‌دار باشد و آن عبارت از يك دشت در پيرامون مدينه است (در خود مدينه)
ص: 159

سنه سيم هجري آغاز شد

اشاره

در محرم سنه سيم پيغمبر شنيد (آگاه شد) كه گروهي از بني ثعلبه بني سعد بن زبيان و بني محارب بني حفص براي آسيب رسانيدن بمسلمين جمع و آماده شده‌اند. او (حضرت او) با چهارصد و پنجاه تن بسيج نمود چون بذي القصه (محل) رسيد مردي از بني ثعلبه ديد او را باسلام دعوت فرمود و او اسلام آورد و خبر داد كه مشركين چون خبر حمله را شنيدند بكوههاي بلند پناه بردند.
برگشت و با پيش آمد بدي روبرو نشد. در همين سال هم بني سليم را كه در بحران (محل) بودند قصد نمود. سبب اين حمله (غزا- غزوه) اين بود كه گروهي از بني سليم در بحران نزديك ناحيه فرع (محل) جمع و آماده شده بودند پيغمبر آگاه شد و با عده سيصد تن آنها را قصد فرمود چون بمحل بحران رسيد آنها را نديد كه پراكنده شده بودند و باز هم پيش‌آمدي رخ نداد. غيبت او (حضرت او) در اين بسيج از مدينه ده روز و جانشين او در مدينه ابن ام مكتوم بود.
(قصه) بفتح قاف و صاد بي‌نقطه و بحران با حرف، باء يك نقطه و حاء بي‌نقطه ساكن است.
ص: 160

بيان قتل كعب بن اشرف يهودي‌

در همين سال كعب بن اشرف كه يكي از بني نبان از طي (قبيله) كشته شد. مادر او از بني النضير بود. قتل مردان قريش در جنگ بدر براي او شبي ناگوار و دردناك بود. او بمكه رفت و مردم را ضد پيغمبر تحريك و تشجيع مي‌نمود و براي سوگواري كشتگان بدر گريست. او با زنان مسلمين عشق‌بازي و در وصف آنان غزل سرائي مي‌نمود كه مسلمين از او بستوه آمده بودند. چون بمدينه برگشت (از مكه) پيغمبر فرمود كيست كه ابن اشرف را بكيفر برساند محمد بن مسلمه انصاري گفت: منم در قبال او. من او را مي‌كشم. فرمود بكن اگر بتواني. گفت اي پيغمبر ناچار بعضي گفته‌ها (دروغ) را بگوييم گفت:
بگوييد كه هر چه مي‌گوئيد براي شما رواست محمد بن مسلمه و سلكان بن وقش كه ابو نائله (كنيه) بود و حارث بن اوس بن معاد كه برادر رضاعي كعب بود و عباد بن بشر و ابو عيس بن جبر جمع شده سوي او (كعب) روانه شدند. آنها ابو نائله را پيشاپيش فرستادند كه با او گفتگو كند. او (كه رسيد) گفت: اي ابن اشرف من براي كاري نزد تو آماده‌ام ميخواهم آنرا مكتوم بداري. گفت: چنين خواهم كرد.
گفت: آمدن اين مرد (محمد) براي عرب شوم بوده او راهها را بروي ما بست كه خانواده‌هاي ما هم گرسنه شده‌اند. حتي چهارپايان ما دچار سختي شده‌اند
ص: 161
كعب: گفت من پيش از اين بتو گفته بودم (كه او چنين است). ابو نائله گفت ميخواهم بما طعام (خواربار) بفروشي (نسيه) و ما نزد تو گرو مي‌گذاريم و تو هم بايد نيكي كني «در حق ما» گفت: فرزندان خود را نزد من گرو بگذاريد (ابو نائله) گفت تو ميخواهي ما را رسوا كني؟
من و همگنان من باين عقيده هستيم كه بما بفروشي و نيكي كني و گرو ما نزد تو حلقه باشد كه بدان وفا خواهيم كرد مقصود او از حلقه اسلحه است كه اگر اسلحه ببيند شك نبرد و نترسد «كعب» گفت: در حلقه كه اسلحه باشد اعتبار كافي و وفا خواهد. بود. ابو نائله نزد ياران خود برگشت و انجام كار را خبر داد آنها اسلحه را برداشتند و سوي او روانه شدند. پيغمبر هم آنها را تا بقيع فرقد «محل» بدرقه فرمود. چون بقلعه كعب رسيدند ابو نائله او را خواند و او تازه داماد شده بود از «حجله» برخاست و روپوشي بر خود افكند و يك ساعت با هم گفتگو كردند و با آنها سوي دره عجوز روانه شدند. هنگام سير و گفتگو ابو نائله سر او را گرفت و از كاكل كشيد. و بوئيد و گفت: من تا امشب چنين بوي خوشي نبوئيده بودم سپس دست كشيد و دست خود را بوئيد و باز همان عمل را تكرار كرد كه كعب مطمئن شد و آرام گرفت «كه او مقصودي جز بوئيدن سرش ندارد» سپس يكباره كاكل او را گرفت و گفت: بزنيد دشمن خدا را.
شمشيرهاي آنها بر سر او بكار رفت ولي كارگر نشد. محمد بن مسلمه گويد: بخاطرم آمد كه حربه تيزي ضميمه شمشيرم هست آنرا كشيدم و بكار بردم و او كه دشمن خداست فرياد زد. هيچ يك از اهل قلعه در آن حدود نماند كه صداي «استغاثه» او را نشنيده باشد در تمام قلاع آتش افروخته شد «براي مدد و ياري» من هم حربه را زير پستان او «در قلب» فرو بردم سخت كوشيدم تا از طرف ديگر نمايان شد.
«در ناف و زير پستان تا مثانه» دشمن خدا افتاد. حارث بن اوس بن معاذ
ص: 162
با شمشيرهاي ما «هنگام زد و خورد غير عمد» مجروح شد. ما سوي بعاث «محل» روانه شديم ولي رفيق ما مجروح شده بود و بسبب خونريزي دير كرد و بعد بما رسيد كه او را حمل كرديم و نزد پيغمبر رفته مژده كشتن دشمن خدا را داديم.
او «حضرت او» بر زخم رفيق ما آب دهان انداخت. ما هم سوي خانه و خانواده‌هاي خود برگشتيم. چون بامداد فرا رسيد يهوديان از واقعه «ترور» سخت بيمناك شدند ديگر يك يهودي نماند كه بر جان خود نينديشد. او گفت (راوي قبلي) پيغمبر فرمود: هر كه را از يهود كه بر او چيره شويد بكشيد. «بدين سبب محيصه بن مسعود جست و ابن سنينه يهودي كه از بحار بود كشت. او با آنها «يهود بحار» داد و ستد داشت برادر او حويصه كه كافر بود باو «قاتل» گفت: اي دشمن خدا تو او را كشتي و حال اينكه پيه شكم تو از مال او حاصل شده سپس او را زد. محيصه گفت كسي بمن امر داد كه او را بكشم اگر بمن امر بدهد كه ترا «برادر» بكشم خواهم كشت «راوي گويد» بخدا سوگند اين نخستين كار حويصه در اسلام خود بود «برادرش» گفت: چنين كيشي كه ترا بدين جا كشيد شگفت‌انگيز است. سپس خود هم اسلام آورد. «عبسي بن جبر» بفتح عين بي‌نقطه و سكون باء يك نقطه و «جبر» با جيم و با يك نقطه و «سنينه» تصغير سن مي‌باشد.
در ماه ربيع الاول از همين سال عثمان بن عفان با ام كلثوم دختر پيغمبر ازدواج نمود و زفاف هم در همان وقت بعمل آمد. در جمادي ثانيه از همان سال سائب بن زيد خواهر زاده عبسي تولد يافت. واقدي گويد: در همان سال پيغمبر غزاي انمار را آغاز نمود آن غزا «حمله- غزو» را دوام هم گفتند. ما نيز «مورخ» پيش از اين عقيده ابن اسحاق را «در اين حمله» يادداشت كرديم.
در همان سال غزاي خرده واقع شد. امير حمله زيد بن حارثه بود اين نخستين گروهي بود كه بفرماندهي زيد تجهيز گرديد. سبب اين بود كه قريش از
ص: 163
راه شام كه همواره آنرا مي‌پيمود بيمناك شده بودند بعد از واقعه بدر ناگزير راه عراق را گرفتند. جمعي از آنها كه صفوان بن اميه و ابو سفيان ميان آنها بودند با كارواني عظيم و تجارت گران كه بيشتر كالاي آن سيم «نقره» و رهنماي آن كاروان هم فرات بن حيان از «طايفه» بكر بن وائل بود. پيغمبر زيد را روانه كرد. او با آنها سرابي كه فرده نام داشت روبرو شد آن كاروان را گرفت ولي مردان «محافظ آن» رها شدند. كاروان را نزد پيغمبر برد كه خمس آن بيست هزار «بايد درهم باشد» بود چهار قسمت ديگر را بالسويه تقسيم فرمود. حيان «رهنما» را هم گرفتار نمودند و او اسلام آورد و آزاد شد «فرده آب چاهي در نجد» علماء در ضبط تلفظ آن اختلاف نمودند گفته شده فرده با فاء مفتوح و راء ساكن است كه در آن محل زيد الخيل در گذشت و بدان اشاره شده بود. ابن الفرات آنرا قرده با قاف ضبط كرده. ابن اسحق گويد زيد را «پيغمبر» بفرده كه يكي از آبهاي نجد است روانه نمود. باز هم ابن فرات آنرا «در جاي ديگر» بفتح فاء و راء آورده اگر چنين باشد بايد دو محل باشد و گر نه حتما خطاست
ص: 164

بيان واقعه ابي رافع‌

در همين سال در ماه جمادي دوم ابو رافع سلام بن ابي حقيق يهودي كشته شد او كعب بن اشرف را در دشمني با پيغمبر ياري مي‌كرد. چون كعب كشته شد و كشندگان او (طايفه) اوس بودند (طايفه) خزرج گفتند: بخدا آنها نبايد نزد پيغمبر از ما پيش افتند خزرج با هم مشورت و گفتگو كردند كه چه كسي با پيغمبر دشمني دارد و عداوت او باندازه ابن اشرف باشد. فكر آنها بابن حقيق رسيد كه او در خيبر (قلعه) زيست مي‌نمود. از پيغمبر اجازه قتل او را گرفتند او (حضرت او) اجازه داد. جمعي از خزرج كمر بسته كه عبد اللّه بن عتيك و مسعود بن سنان و عبد اللَّه بن انيس و ابو قتاده و خزاعي بن اسود هم پيمان آنها از آنها بودند. عبد اللَّه بن عتيك را (پيغمبر) امير آنها نمود. آنها (از محل خود) خارج شدند تا بخيبر رسيدند و بخانه ابو رافع شبانه اندر شدند. تمام درها را بر ساكنين بستند او در بالا خانه بود آنها اجازه ورود از او خواستند زن او بيرون آمد و پرسيد شما كيستيد؟ گفتند: جماعتي از عرب خوار بار ميخواهيم. گفت: آنكه را ميخواهيد آنجاست نزد او برويد، چون داخل شدند در بالا خانه را بستند. او در بستر خود بود آنها بقتل او مبادرت كردند. آن زن فرياد زد هر يك از آن مردان خواستند او را بكشند ولي گفته پيغمبر را كه از كشتن زنان و كودكان نهي و منع كرده بخاطر مي‌آوردند و خودداري مي‌كردند. آنها او را
ص: 165
با شمشير خود نواختند. عبد اللّه بن انيس هم تيغ را بشكم او فرو برد تا از پشت سر درآورد سپس آنها از آنجا بدر رفتند. عبد اللّه ابن عتيك كم ديد بود از پله افتاد كه پاي او سخت دررفت. آنها او را برداشتند و همه پنهان شدند يهوديان همه جا آنها را پي كردند و نديدند. نزد رفيق خود (مقتول) برگشتند. مسلمانها با خود گفتند چگونه ما يقين حاصل كنيم كه او مرده است؟ يكي از آنها برگشت و با مردم آميخت. مردم را گرد او (كشته) ديد. او (كه هنوز رمق داشت) گفت: من صداي ابن عتيك را شنيدم من گفتم (كسي براي تجسس رفته) ابن عتيك كجاست؟ سپس زن او فرياد زد بخدا هيچ گفته براي من از آن گواراتر نبود. او نزد ياران خود برگشت و خبر انجام كار را داد و بگوش خود هم شنيده بود كه كسي بانك زد: افسوس كه ابو رافع بازرگان اهل حجاز مرد! آنها شبانه سير خود را آغاز و بر پيغمبر وارد شدند.
در قتل او هم اختلاف شد كه كدام يك او را كشته فرمود شمشيرهاي خود را بمن بدهيد. آنها هم تيغها را پيش نهادند. پيغمبر نگاه كرد و فرمود: شمشير عبد اللّه بن انيس او را كشته كه اثر طعام شكم مقتول بدان آلوده است. در شرح قتل او روايت ديگري هم آمده و آن چنين است پيغمبر گروهي از انصار را بفرماندهي عبد اللّه بن عتيك سوي ابو رافع يهودي كه در سرزمين حجاز بود و پيغمبر را آزار مي‌داد روانه نمود چون باو نزديك شدند آفتاب غروب كرد و مردم با گله‌هاي خود (از صحرا) برگشتند. عبد اللّه بن عتيك بياران خود گفت: در جاي خود پايدار باشيد كه من مي‌روم و از دربان (دروازه‌بان) خواهش مي‌كنم كه در را باز كند و مرا راه دهد. بدروازه رسيد و جامه خود را بر سر كشيد انگار نشسته كار ضروري دارد.
دربان او را ندا كرد كه اگر بخواهي داخل شوي بيا زيرا ميخواهم در را ببندم او داخل و در بسته شد، كليدها را هم بيك ميخ چوبي آويخت. او (عبد اللّه گويد) من كليدها را برداشتم و در را باز كردم (براي ياران)، ابو رافع عادت بشب‌نشيني داشت
ص: 166
و جماعتي در بالا خانه او جمع مي‌شدند چون وقت خواب رسيد آنها متفرق شدند. من هم بالا رفتم و بهر دري كه داخل مي‌شدم آنرا بر خود مي‌بستم (بر خود) با خود گفتم اگر آنها آمدنم را احساس كنند، هرگز بمن نخواهند رسيد مگر كار او را ساخته باشم. من باو رسيدم و او در خانه (حجره) تاريك ميان خانواده خود بود و من نمي‌دانستم كه او كدام است. من ابو رافع را خواندم او گفت: اين كيست من هم بهواي صداي او رفتم و او را با شمشير نواختم در حاليكه من هم مدهوش و نگران بودم. ضربت من كارگر نبود و او فرياد زد و من هم از خانه خارج شدم اندكي رفتم و برگشتم و گفتم: اين فرياد چه بود؟ گفت واي بر مادرت مردي در اين خانه مرا با شمشير زد. گفت: (عبد اللّه) دوباره او را سخت زدم ولي نتوانستم بكشم ناگزير سر شمشير را بشكم او فرو بردم تا از پشت سر درآوردم دانستم كه من او را كشته‌ام سپس درها را يكي پس از ديگري باز كردم و خارج شدم تا بيك پله رسيدم كه پاي خود را نهادم بتصوريكه بفضا نهاده سخت افتادم شب ماهتابي بود و در افتادنم ساق پاي من شكست من آنرا با عمامه خود بستم و دم در نشستم و با خود گفتم:
بخدا من از اينجا نمي‌روم تا يقين حاصل كنم كه او را كشته‌ام. چون آواز خروس بلند شد منادي خبر مرگ او را آواز داد كه ابو رافع تاجر اهل حجاز در گذشت.
من هم خود را بياران خويش رسانيده گفتم: زينهار برويد كه ابو رافع كشته شد.
من نزد پيغمبر رفته داستان را گفتم. فرمود پاي (شكسته) خود را دراز كن من هم دراز كردم او دستي بر آن كشيد. من هم از آن هنگام (تاكنون) هيچ دردي احساس نمي‌كنم. گفته شده قتل ابي رافع در ماه ذي الحجه سنه چهارم هجري بوده خدا داناتر است. (سلام) بتشديد لام و (حقيق) با ضم حا بي‌نقطه و فتح قاف اول تصغير حق است. در همين سال پيغمبر با حفصه دختر عمر ابن الخطاب ازدواج نمود قبل از او زن (خنيس) بضم خاء نقطه‌دار و فتح نون و ياء دو نقطه زير و سين بي نقطه بود
ص: 167

بيان جنگ احد

در همين سال در ماه شوال كه هفت روز از آن گذشته بود واقعه احد رخ داد.
گفته شده در نيمه آن بود. چيزيكه آنرا برانگيخت واقعه بدر بود. چون از مشركين جمعي در بدر كشته شده بودند. عبد اللّه بن ابي ربيعه و عكرمه بن ابي جهل و صفوان بن اميه و چند تن ديگر از ماتم‌زدگان بدر كه پدران يا برادران يا فرزندان خود را از دست داده بودند نزد ابو سفيان رفته از او و از كسانيكه بازرگان و توانگر بودند خواهش كردند كه با مال خود در جنگ با پيغمبر آنها را مساعدت كنند تا انتقام خود را بكشند آنها هم اجابت كردند و مردم بسيج شدند. چهار تن كه عمرو بن عاص و هبيره بن ابي وهب و ابن زبعري و ابو عزه جمحي را براي تهييج و دعوت عرب روانه كردند گروهي از ثقيف و كنانه و ديگر كسان جمع و آماده شدند قريش و اتباع آنها هم جمع شدند همچنين پيروان آنها از كنانه و شامه جبير بن مطعم هم غلام خود را كه وحشي بن حرب و حبشي بود براي جنگ آماده نمود. او (وحشي) در انداختن حربه (زوبين) مهارت داشت كه خطا نمي‌كرد. باو گفت: تو هم با اين مردم (لشكر) برو اگر عم پيغمبر را (حمزه) بانتقام عم من طعيمه بن عدي كشتي كه تو آزاد خواهي بود. آنها خانواده و زنان خود را هم همراه بردند كه ناگزير از حمايت آنها نگريزند. ابو سفيان هم فرمانده مردم (جنگجويان) بود او هم همسر خود را هند دختر عتبه همراه برد. ساير رؤساء قريش هم با زنان خود روانه شدند.
ص: 168
عكرمه بن ابي جهل هم با زن خود ام حكيم دختر حارث بن هشام و حارث بن مغيره با (همسر خود) فاطمه دختر وليد بن مغيره خواهر خالد و صفوان بن اميه با بريره يا برزه نام دختر مسعود ثقفي خواهر عروه بن مسعود كه مادر عبد اله بن صفوان فرزند او (صفوان) و عمرو بن عاص با ريطه دختر منبه بن حجاج كه مادر فرزندش عبد اله بن عمرو بود و طلحه بن ابي طلحه با سلافه دختر سعد كه مادر فرزندانش مسافع و جلاس و كلاب و ديگران بود. اينها همه با زنان خود تجهيز شدند. زنان هم دف در دست گرفته ميخواندند و مي‌نواختند و بر كشتگان بدر مي‌گريستند و مشركين را بكينه‌جوئي و خونخواهي تشجيع مي‌نمودند ابو عامر راهب انصاري هم با آنها بود كه بمكه (از مدينه) رفته مردم را ضد پيغمبر تحريك ميكرد پنجاه تن از اوس (طايفه) همراه او بودند گفته شده پانزده مرد بودند. او بقريش وعده داده بود كه اگر با محمد روبرو شود هيچ كس از اوس قبيله او با محمد نخواهد ماند (بلكه باو ملحق شوند). چون در احد صف آرائي كردند ابو عامر نخستين كسي ميان اتباع و بندگان پيشاپيش نمايان شد او فرياد زد: اي گروه اوس من ابو عامر هستم. پاسخ دادند. خدا ترا بما ندهد (از ما بگيرد) اي زشت كار. گفت بعد از من قوم من دچار شر (سختي) شده‌اند سپس جنگ را آغاز كرد و سخت دليري كرد تا آنكه كار زار بسنگ اندازي هم كشيد. هند (زن ابو سفيان) هم هر وقت بر وحشي ميگذشت يا وحشي نزديك مي‌شد باو ميگفت اي ابا دسمه (اي سيه چهره) انتقام ما را بگير و ما را آسوده كن. ابو دسمه كنيه او بود. آنها (قريش) آمدند تا بدو چشمه (عينين- محل) در كوه رسيدند كه بطن سنجه (شوره‌زار) نزديك قنات مشرف بر دشت از جهت مدينه بود. چون پيغمبر خبر آمدن آنها را شنيد فرمود: من دسته‌هاي گاو در خواب ديدم. آنها را بفال نيك گرفتم. من نيز در سر شمشير خود شكستهائي ديدم (لب شكسته). دست خود را (در عالم خواب) بزره سخت خود مي‌بردم و چنين
ص: 169
تفسير (تاويل) كردم كه آن زره بايد مدينه باشد اگر صلاح بدانيد در مدينه اقامت كنيم (تحصن و پناه) و آنها را بحال خود بگذاريم كه اگر اقامت كنند در بدترين جا اقامت مي‌كنند و اگر بر ما هجوم برند ما با آنها نبرد خواهيم كرد. عبد اله بن سلول هم با پيغمبر هم عقيده بود كه در خروج از مدينه و صف آرائي اكراه داشت.
جمعي كه بعد شهيد شدند بمبارزه و خروج از مدينه اصرار ورزيدند. قريش هم (سه روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه را خودداري كردند پيغمبر (از مدينه) بيرون آمد و نماز جمعه را بجا آورد. روز شنبه نيمه شوال روبرو شدند. پيغمبر سلاح خود را بر تن گرفت و آماده شد. آناني كه بخروج (از شهر) راي داده و اصرار مي‌نمودند پشيمان شدند از اينكه با قريش روبرو شدند. بيكديگر گفتند: ما پيغمبر را بخروج از شهر وادار كرديم. او با نزول وحي عمل مي‌كند از او (حضرت او) عذر خواسته گفتند. هر چه صلاح باشد بدان عمل كن. فرمود شايسته نيست پيغمبري كه سلاح بر تن گيرد نبرد نكند. سلاح را نبايد انداخت مگر بعد از جنگ. هزار مرد (جنگجو) با او خارج شدند و ابن ام مكتوم را در مدينه جانشين خود فرمود. چون ميان مدينه و احد درآمد عبد اللّه بن ابي يك ثلث مردم (جنگجويان) را با خود برگردانيد. فرمود از آنها متابعت و اطاعت نمود و فرمان مرا نپذيرفت. آنها اهل نفاق و شك و ترديد بودند. عبد اللّه بن حرام دنبال آنها رفت كه آنها را پند دهد و نگذارد پيغمبر بي ياور باشد. آنها گفتند. اگر ما ميدانستيم كه شما جنگ ميكنيد هرگز اسلام را قبول نمي‌كرديم گفتند و رفتند. او گفت اي دشمنان خدا برويد خدا شما را دور و ما را از شما بي‌نياز فرمايد پيغمبر با عده هفتصد تن ماند او از املاك و اموال بني حارث گذشت. يكي از منافقين كه كور هم بود مربع بن قيظي نام داشت باو رسيد و صداي پيغمبر را شنيد خود را بر زمين انداخت و خاك را بر سر آنها بيخت و فرياد زد اگر تو پيغمبر هستي من روا نمي‌دارم كه بديوار من برسي
ص: 170
(در محيط يا چهار ديوار يا ملك من) و نيز گفت اگر مي‌دانستم كه با اين خاك جز تو اماجي نباشد آنرا بروي تو مي‌پاشيدم. آنها (ياران) خواستند او را بكشند پيغمبر فرمود زينهار كه او كور است. كور دل و كور چشم است. سعد بن زيد او را زد و سر او را شكست. يكي از اسبها رم كرد و دم بر دسته شمشير سوار زد كه شمشير از نيام كشيده شد، پيغمبر فرمود شمشيرها را نگهداريد كه براي روز نبرد آخته ميشود پيغمبر سير خود را ادامه داد تا بعدوه وادي رسيد. پشت خود و جنگجويان را باحد پناه داد. عده مشركين بالغ بر سه هزار بود. هفتصد تن از آنها زره دار و دويست اسب سوار بودند. كاروان زنان هم از پانزده بانو تشكيل ميشد. مسلمين هم صد زره دار داشتند و دو اسب سوار يك اسب براي پيغمبر و يك اسب ديگر براي ابو برده ابن نيار بود. پيغمبر صف جنگجويان را بازديد كرد. از ميان آنها زيد بن ثابت و فرزند عمر و اسيد بن ظهير و براء بن عازب و عرابه بن اوس و ابو سعيد خدري و چند تن ديگر خارج فرمود «از جنگ باز داشت» جابر بن سمره و رافع بن خديج را إجازه (جنگ) داد ابو سفيان بانصار پيغام داد كه ما و پسر عموي خود را (محمد) بحال خود بگذاريد (و منصرف شويد) ما نمي‌خواهيم با شما نبرد كنيم. آنها جواب سخت و ناگوار دادند. مشركين صف‌آرايي كردند. در ميمنه خالد بن وليد و در ميسره عكرمه بن ابي جهل (فرمانده) بودند. پرچم آنها هم بطايفه بني عبد الدار سپرده شده بود.
ابو سفيان كه قصد تحريض و تشجيع آنان را داشت گفت: شكست و پريشاني غالبا از ناحيه پرچمدار بلشكر مي‌رسد. شما مي‌توانيد يكي از دو كار را انجام دهيد يا پرچم را خوب حفظ و پايداري كنيد يا آنرا بما سپاريد. آنها گفتند: خواهي ديد كه هنگام مصاف چه خواهيم كرد. او هم همين پايداري و دليري را ميخواست.
پيغمبر هم (با سپاه خود) رو بمدينه و پشت باحد نمود و تير اندازان را هم پشت سر قرار داد كه عده آنها پنجاه مرد ورزيده بود. عبد اللّه بن جبير برادر خوات بن جبير را فرمانده آن عده نمود. باو فرمود از پشت ما سواراني را كه قصد
ص: 171
ما مي‌كنند هدف نموده با تيراندازي پراكنده كنيد. خواه پيروزي نصيب ما باشد و خواه نباشد بايد در جاي خود پايدار باشيد و بدشمن رخنه ندهيد مبادا از پشت سر ما نفوذ و غلبه كند. پيغمبر دو زره بر تن پوشيد. درفش را بمصعب بن عمير سپرد. زبير را باتفاق مقداد فرمانده سواران نمود. حمزه هم با لشكر پيشاپيش پيغمبر روانه شد.
خالد و عكرمه (دو فرمانده دشمن) حمله كردند. زبير و مقداد با آنها روبرو شدند مشركين شكست خورده منهزم شدند. پيغمبر هم باتفاق ياران حمله نمودند و ابو سفيان از آنها گريخت. طلحة بن عثمان پرچم دار مشركين بروز كرد و گفت! اي ياران محمد شما ادعا ميكنيد كه خداوند با شمشيرهاي شما ما را بدوزخ خواهد فرستاد و شما را با شمشيرهاي ما سوي بهشت روانه مي‌كند. آيا ميان شما كسي هست كه شمشير من او را ببهشت بفرستد يا شمشير او مرا بجهنم سوق دهد؟ علي بن ابي طالب بمبارزه او شتافت او را بيك ضربه نواخت و پاي او را انداخت او افتاد و پيراهنش از عورت وي كشف شد. علي را بخداوند سوگند داد و بخويشي خويش هم تصريح نمود. علي او را ترك گفت. پيغمبر تكبير فرمود سپس از علي علت خودداري از قتل او را پرسيد. علي گفت او مرا بخدا سوگند داد خويشي خود را بروي من كشيد شرمم آمد از انجام قتل او. پيغمبر شمشير در دست داشت فرمود كيست كه اين شمشير را از من بگيرد بشرط اينكه حق آنرا ادا كند. بعضي از مردان برخاسته آنرا طلب كردند و پيغمبر از دادن آن خودداري فرمود تا آنكه ابو دجانه برخاست و پرسيد: اي پيغمبر حق اين شمشير چيست تا من ادا كنم. فرمود حق آن اين است كه آن قدر دشمن را بزني تا منحني شود. گفت: من آنرا مي‌گيرم، پيغمبر شمشير را باو داد. او هم شجاع بود هر گاه بجنگ مي‌رفت سر خود را با عمامه سرخ مي‌بست كه علامت او بود و چون آن سر بند را بكار مي‌بست مردم مي‌دانستند كه او آماده جنگ شده. آن عصابه سرخ را بر سر بست، و شمشير را گرفت و در ميدان ميان دو صف جنگجو با تبختر و غرور
ص: 172
خراميد. پيغمبر فرمود خداوند از اين گونه رفتار بسيار خشم دارد مگر در اين هنگام. آنگاه او (ابو دجانه) هر چيزي را كه مي‌ديد خرد و تباه مي‌كرد تا آنكه بدامان كوه رسيد كه در آنجا جمعي از نسوان دف در دست گرفته مي‌نواختند و ميان آنها زني بود اين سرود را ميخواند
نحن بنات طارق‌نمشي علي النمارق
مشي القطا البوارق‌و المسك في المفارق
و الدر في المخانق‌ان تقبلوا نعانق
و نفرش النمارق‌او تدبروا نفارق
فراق غير وامق
يعني ما دختران طارق كه بر فرش (بساط خوش- فرش- نهالي- گرانبها) خراميده‌ايم خراميدن كبك با زر و زيور، فرق سرها را با مشك معطر كرده، گوهر بر گردنها آويخته. اگر پيش بيائيد (مقصود حمله) بغل كشي خواهيم كرد، فرشهاي گرانبها را خواهيم گسترانيد و اگر پشت كنيد (از دشمن بگريزيد) مفارقت مي‌كنيم مفارقت كسي كه دوستدار نباشد: و نيز ديگري چنين گفته:
ويها بني عبد الدارويها حماة الادبار
ضربا بكل تبار
هان اي طايفه بني عبد الدار (كه پرچم دار بودند). اي نگهبانان پشت جنگجويان (مبادا بگريزند) با هر حربه برنده (آنها را) بزنيد او (ابو دجانه) شمشير را آخت كه آن زن را بكشد ولي دريغش آمد كه شمشير پيغمبر را بخون آن زن آلوده كند آن زن هند (مادر معاويه) بود زنها هم با نواختن دف (و رقص و سرود) مردان را تحريض و تشجيح ميكردند جنگ بشدت برپا شد. حمزه (عم پيغمبر) و علي و ابو دجانه (شخص اخير الذكر) و گروهي از مسلمين صف مشركين را شكافته
ص: 173
دور شدند. مشركين شكست خورده گريختند، زنها هم بر فراز كوه آمده پناه بردند. مسلمين هم لشكرگاه دشمن را تاراج كردند. تيراندازان (كه پيغمبر آنان را براي دفاع قرار داده بود) چون فرار و پريشاني كفار و غارت مسلمين را ديدند (مركز خود را از دست داده) بيغما پرداختند، گروهي هم پايداري كرده گفتند:
فرمان پيغمبر را اطاعت و در جاي خود پايداري مي‌كنيم- خداوند اين آيه را درباره آنها نازل كرد «مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الدُّنْيا وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرِيدُ الْآخِرَةَ» بعضي از شما دنيا را ميخواهد و برخي آخرت را يعني فرمان پيغمبر را اطاعت و متابعت مي‌كند ابن مسعود (اعلم اصحاب پيغمبر كه تا زمان علي زيست) چنين گويد: من هيچ نمي‌دانستم كه ميان ياران كسي باشد كه دنيا را بخواهد تا اين آيه نازل شد. چون تيراندازان سنگر و موضع خود را ترك نمودند. خالد بن وليد (فرمانده سواران دشمن) چون عده تيراندازان را كم ديد بر آنها حمله برده و همه را كشت سپس بر ياران پيغمبر از پشت تاخت نمود چون مشركين ديدند كه سواران مشغول نبرد شده از گريز برگشته بستيز پرداختند و مسلمين را شكست دادند، قبل از آن مسلمين پرچم‌داران كفار را كشته و علم بر زمين افتاده بود كه هيچ كس قادر بر افراشتن آن نبود ناگاه عمره دختر علقمه حارثي رسيد و آنرا برداشت و افراشت. قريش هم گرد آن جمع شدند، پس از آن مردي بنام صواب آن را گرفت كه كشته شد.
قبل از آن علي بود كه پرچمداران را كشته اين روايت را ابو رافع نموده كه چنين گويد: چون علي گروه پرچمداران را كشت پيغمبر جماعتي از مشركين را ديد (كه نبرد مي‌كردند) بعلي فرمود به آنها حمله كن، او (علي) حمله كرد و عده از آنها را كشت و متفرق نمود. جبرئيل گفت اي پيغمبر مواسات (و جانبازي) اين است پيغمبر هم فرمود او (علي) از من است و من از او هستم. جبرئيل نيز گفت: من از هر دو هستم. گفت (ابو رافع) اين صدا شنيده شد. لا سيف الا ذو الفقار و لا فتي الا علي-
ص: 174
شمشيري غير از ذو الفقار و راد مرد دليري جز علي نيست. در آن هنگام دندان رباعي زيرين شكست و لب پيغمبر شكافته شد، زخمي برخسار و پيشاني (آن حضرت) نشست كه زير مو (جبهة) بود زيرا ابن قمئه با شمشير آخته بر او (حضرت او) حمله نمود كه او را مجروح كرد. گفته شده عتبه بن ابي وقاص او (حضرت او) را مجروح كرد و نيز روايت شده ضارب عبد اللّه بن شهاب زهري جد محمد بن مسلم بوده و باز گفته شده كه عتبه بن ابي وقاص و ابن قمئه ليثي ادرمي كه ادرم ذقن او ناقص بود و ابي بن خلف جمحي و عبد اللّه بن حميد اسدي، اسد و قريش بر قتل پيغمبر پيمان بسته بودند كه ابن شهاب پيشاني را زخم كرد و عتبه با چهار سنگ او را هدف نمود كه دندان رباعي راست را شكست و لب (آن حضرت) را دريد. اما ابن قمئه كه رخساره او (حضرت) را مجروح نمود كه چند حلقه از مغفر (زره سرپوش) داخل زخم او شده بود سپس شمشير بر سر او (حضرت او) نواخت و كاري پيش نبرد پيغمبر بر زانو افتاد و زانوي او (حضرت او) خراشيده شد. اما ابي بن خلف كه با حربه بر او (حضرت) حمله كرد پيغمبر ان حربه را از او گرفت و او را با همان سلاح كشت و نيز گفته شده كه آن حربه زبير بود كه پيغمبر آنرا از او گرفته دشمن را با آن كشت و نيز گفته شده كه آن حربه را از حارث بن صمه گرفته بود ولي عبد اللّه بن حميد روايت مي‌كند كه قاتل او (ضارب پيغمبر) ابو دجانه انصاري بود. چون روي پيغمبر مجروح و خون جاري شد آنرا پاك كرد و فرمود: چگونه قومي كه روي پيغمبر خود را بخون آغشته نموده‌اند رستگار شوند و حال اينكه به خداپرستي (آنها را) دعوت نموده در پيشگاه پيغمبر پنج تن از انصار دفاع كرده كشته شدند. ابو دجانه هم خود را سپر كرده با اينكه آماج تير دشمن شده بود بر پيكر پيغمبر منحني شده بود نمي‌گذاشت آسيبي بآن بزرگوار برسد. سعد بن ابي وقاص هم ايستاده تير اندازي مي‌كرد. پيغمبر تيرها را يكي بعد از ديگري بدست
ص: 175
او مي‌داد و مي‌فرمود. پدر و مادرم فداي تو. چشم قتادة بن النعمان هم اصابت يافت و از حدقه بيرون شد پيغمبر آنرا بدست خود بحدقه برگردانيد كه بعد سالم شده و بهترين چشم شده بود مصعب بن عمير كه پرچمدار مسلمين بود نبرد كرد و كشته شد. قاتل او ابن قمئه ليثي بود كه گمان ميكرد پيغمبر را كشته چون نزد قريش برگشت گفت: من محمد را كشته‌ام آنها هم گفتند محمد كشته شد. چون مصعب كشته شد پيغمبر درفش را بعلي بن ابي طالب داد. حمزه هم سخت نبرد مي‌كرد كه سباع بن عبد العزي از او گذشت. حمزه گفت: اي فرزند ختنه كننده زنان نزد من آ، مادر اولم غار بود كه در مكه زنان را ختنه مي‌كرد. چون بمبارزه پرداخت حمزه او را نواخت و بخاك انداخت. وحشي (غلام حبشي) گفت: من بخدا حمزه را در حالي مي‌ديدم كه مردم را با تيغ خود درو مي‌كرد، بهر كه مي‌رسيد او را بخاك و خون مي‌كشيد، سباع بن عبد العزي را كشته بود، من حربه (زوبين. حربه مخصوص حبشي كه از دور مي‌اندازند) را تكان داده افكندم، حربه زير ناف او فرو رفت كه از ميان دو پاي او سر در آورد، او هم بمن حمله كرد ولي نتوانست بر پا ايستد:
افتاد، من هم صبر كردم تا جان سپرد آنگاه نزديك شده حربه خود را از پيكر سرد او كشيدم سپس از ميدان و لشكريان كنار گرفتم. خداوند از حمزه و حمزه از خدا خشنود باد. عاصم بن ثابت هم مسافع بن طلحه و برادر او كلاب بن طلحه را هر يكي را با يك تير كشت آن دو كشته را نزد مادر آوردند و گفتند عاصم آنها را كشت او نذر كرد اگر خداوند سر عاصم را باو بخشد شراب را در كاسه سر او خواهد خورد، عبد الرحمن بن ابي بكر كه در لشكر كفار بود بميدان رفته مبارز خواست، پدر او ابو بكر از پيغمبر اجازه خواست كه با فرزند خود مبارزه كند. پيغمبر فرمود شمشير را بنيام بسپار و ما را بزندگي خود بهره‌مند كن. انس بن النفر عم انس بن مالك نزد ابو بكر و عمر كه با گروهي از مهاجرين با حيرت و بيم كنار نشسته رفت و گفت: چه باعث شده كه از جهاد باز بمانيد؟ گفتند: پيغمبر كشته شد.
ص: 176
گفت بعد از قتل او زندگاني بكار شما نخواهد آمد، شما هم همه در راه مبدأ او بميريد سپس خود با دشمن روبرو شد: جنگ كرد و بقتل رسيد پس از كشته شدن در پيكر او هفتاد زخم نيزه و شمشير شمرده شد. از فزوني زخمها شناخته نشد فقط خواهر انگشتهاي او را كه زيبا بود ديد و او را شناخت گفته شده كه انس بن النضر شنيده بود كه گروهي از مسلمين كه خبر پيغمبر را شنيده بودند مي‌گفتند: اي كاش كسي مي‌رفت و عبد اللّه بن ابي بن سلول را حاضر مي‌كرد كه براي ما از ابو سفيان امان بگيرد قبل از اينكه ما را بكشند. انس بآنها گفت اي مردم اگر محمد كشته شد خداي محمد زنده است، شما نيز بر همان ايماني كه محمد در راه آن جنگ نمود نبرد كنيد سپس گفت: خداوندا من از گفته اين قوم پوزش ميخواهم، من از كردار آنها بري مي‌باشم، سپس جهاد كرد تا كشته شد. نخستين كسي كه دانست پيغمبر زنده است و او را در آن نبرد شناخت كعب بن مالك بود. او گويد: من با صداي رسا فرياد زدم اي مسلمين مژده كه رسول اللّه زنده است كشته نشده گفته شد خوب گوش بدهيد چون صداي او را شناختند برخاستند. علي و ابو بكر و عمر و طلحه و زبير و حارث بن صمه و گروهي ديگر باتفاق او سوي دره شتاب كردند. چون پيغمبر بدره رسيده بود ابي بن خلف باو رسيده و فرياد زد: اي محمد من زنده نمانم اگر ترا زنده بگذارم، پيغمبر با او روبرو شد و حربه را بگردن او فرو برد و او را كشت ابي هنگامي كه در مكه بود مي‌گفت: اي محمد من اسبي دارم همه روزه بدست من تعليف و پرورده ميشود، يك ذره از علف آن نمي‌كاهم براي اينكه روزي بر آن سوار شده و ترا بكشم، پيغمبر مي‌فرمود من ترا خواهم كشت ان شاء اللّه. چون او از حربه رسول اللّه زخم خفيفي برداشت نزد قريش برگشت و گفت محمد مرا كشت. قريش گفتند: زخم تو اندك است و كارگر نيست، گفت: او بمن مي‌گفت كه من ترا خواهم كشت، بخدا اگر فقط آب دهان بر من مي‌انداخت مرا مي‌كشت آن دشمن خدا (از همان زخم) در محلي بنام سرف هلاك شد. پيغمبر در روز احد سخت
ص: 177
نبرد كرد، آن قدر تير اندازي نمود تا تمام تيرهاي او (حضرت او) بكار رفت و يكي هم نماند. گوشه كمان او (حضرت) هم شكست و زه هم پاره شد، چون پيغمبر مجروح شد، علي با سپر خود براي او (حضرت) از محلي بنام مهزاس آب آورد و خون را شست ولي خون جاري مي‌شد و بند نمي‌آمد، فاطمه (دختر پيغمبر) او را در بغل كشيد و سخت گريست سپس پاره حصيري را سوزاند و خاكستر آنرا بر زخم او (حضرت او) نهاد كه خون را بند آورد، مالك بن زهير جشمي هم پيغمبر را هدف كرد كه طلحه دست خود را سپر كرد، تير بانگشت كوچك طلحه اصابت نمود. گفته شده كسي كه آن تير را رها كرد حبان بن عرفه بود. او (مراد طلحه) گفت: حس، (آوخ) گفته شد كه دست او شل شد مگر انگشت سبابه و انگشت وسط ولي روايت اولي اصح است (كه فقط يك انگشت). ابو سفيان با گروهي از مشركين بر كوه بالا رفتند، پيغمبر فرمود آنها نبايد بر ما مشرف و مسلط شوند، عمر با جماعتي از مسلمين با آنها نبرد كرده از بلندي فرود آوردند، پيغمبر صلّي اللّه عليه و آله و سلم برخاست كه بر يك سنگ (بزرگ) قرار گيرد و چون دو زره بر تن داشت (و سنگين بود) نتوانست بالا برود، طلحه تن خود را زير پاي او (حضرت) نهاد كه بالا رفت، پيغمبر فرمود طلحه به وظيفه خود عمل نمود. مسلمين هم تن بفرار داده بودند كه عثمان بن عفان ميان آنان بود همچنين اعوص و ديگران كه سه روز غيبت كردند و بعد از آن نزد پيغمبر آمدند پيغمبر فرمود: راه فراخ را گرفتيد. حنظله بن ابي عامر كه فرشتگان كشته او را غسل داده‌اند با ابو سفيان روبرو شد (مبارزه نمود) چون بر او مسلط شد، شداد بن اسود كه ابن شعوب باشد پديد آمد ابو سفيان او را بياري خواست او نزديك شد و حنظله را كشت، پيغمبر فرمود ملائكه او را شستشو ميدهند، از همسر او بپرسيدند زن او گفت: او در حال جنابت بود كه چون ضجه و غوغاي جنگ را شنيد مبادرت نمود. ابو سفيان هم اشعاري مشعر بر پايداري خود و قتل حنظله و ياري ابن شعوب (قاتل حنظله) و شهادت حمزه عم پيغمبر اكرم و
ص: 178
مصعب بن عمير پرچمدار مسلمين سروده (كه از نقل عين آنها بعلت عدم فايده صرف نظر شده و در صحت آن هم شك داريم. م) هند (زن ابو سفيان و مادر معاويه و دختر عتبه كه در بدر كشته شده بود) با جمعي از نسوان قريش در ميدان جنگ حاضر شد، گوش و سر بيني شهداء را بريده و از آنها گردن بندها براي خود و زنان ديگر ساخت و بر سينه‌ها آويخت، گردن بندهاي حقيقي خود را هم بوحشي (قاتل حمزه) بخشيد. سينه حمزه را هم شكافت و جگر او (آن بزرگوار شهيد) را در آورد و خورد ولي نتوانست فرو برد ناگزير از دهان انداخت.
(براي انتقام- بدين سبب هند جگر خور معروف شده- م).
ابو سفيان هم بر بلندي قرار گرفت كه بر مسلمين مسلط شده فرياد زد: آيا ميان اين گروه محمد هست؟ سه بار اين گفته را تكرار كرد و پاسخي نشنيد زيرا پيغمبر فرمود كسي باو جواب ندهد. سپس پرسيد آيا ميان اين گروه عمر بن الخطاب وجود دارد؟ سه مرتبه اين گفته را تكرار كرد. سپس رو باتباع خود كرد و گفت: اينها همه كشته شدند. عمر گفت: دروغ گفتي اي دشمن خدا خداوند رسوائي و بدنامي را براي تو باقي بگذارد. آنگاه گفت: اي هبل بلند باش. (هبل بت بزرگ). پيغمبر فرمود بگوييد خداوند بلندتر و بزرگتر است. ابو سفيان گفت: ما عزي داريم و شما عزي نداريد (عزي بت مؤنث بزرگ) پيغمبر فرمود بگوييد خداوند كردگار ماست و شما كردگار نداريد. ابو سفيان گفت: ترا بخدا اي عمر آيا محمد را كشتيم؟ عمر گفت: بخدا نه. او (حضرت او) اكنون سخن ترا مي‌شنود. گفت: تو از ابن قمئه (مدعي قتل پيغمبر) راستگوتر هستي. سپس گفت: اين انتقام بدر است، جنگ هم در حال تغيير و تبدل است (هر روز غلبه براي كسي). اكنون شما در كشتگان خود دست درازي و زشت كاري (تمثيل بمرده- قطع اعضاء و انتقام وحشي) مي‌بينيد بخدا من از آن عمل خشنود نيستم خشمگين هم نمي‌باشم، من در اين كار امر و نهي نكرده‌ام.
ص: 179
بعد از آن بر كشته حمزه گذشت كه ته نيزه بدهان او فرو برود و گفت. بكش و بچش اي عاق.
حليس بن زياد كه بزرگ و فرمانده جنگجويان متفرقه بود رسيد و گفت: اي بني كنانه! اين مرد سيد قريش است بنگريد نسبت بفرزند عم خود چه مي‌كند انگار با گوشت بازي مي‌كند؟ ابو سفيان (بخود آمده) گفت: اين را نديده انگار زيرا خطا كردم.
ام ايمن كه پرستار پيغمبر بود در آن هنگام (در جنگ) با جماعتي از بانوان مسلمان بمجاهدين آب مي‌دادند كه حيان بن عرقه او را هدف نمود ولي تير بدامانش اصابت كرد، پيغمبر از آن وضع خنديد و بسعد بن ابي وقاص يك تير داد و فرمود آن تير انداز را هدف كن او هم چنين كرد و تير بآن مرد اصابت نمود باز پيغمبر خنديد و فرمود. سعد انتقام او را كشيد، خداوند دعاي او را مستجاب نمايد و تير او خطا نكند (سعد مستجاب الدعوه معروف است كه فاتح قادسيه و ايران بود). سپس ابو سفيان با اتباع خود مراجعت كرد و گفت:
وعده ما سال آينده خواهد بود. پيغمبر هم علي را بدنبال آنها فرستاد و فرمود نگاه كن اگر آنها بر اشتران سوار شدند و اسبها را بدنبال كشيدند بدان مكه را قصد كرده‌اند و اگر باز بر اسبها سوار باشند بدان كه مدينه را آهنگ مي‌كنند. بخدا سوگند اگر آنها مدينه را قصد كنند من سخت با آنها ستيز خواهم كرد. علي گفت: من بدنبال آنها رفتم، آنها هم بر شتر سوار شده اسبها را بجنيبت كشيدند كه مكه را قصد نمودند من هم برگشتم و فرياد زدم كه نمي‌توانستم خودداري كنم و مكتوم بدارم، پيغمبر بمن فرموده بود كه كتمان كنم، پيغمبر مردي را دستور داد كه ميان كشتگان سعد بن ربيع انصاري را جستجو كند، او را پيدا كرد كه رمقي داشت، او بآن مرد گفت: سلام مرا برسول خدا برسان و بگو خداوند بتو جزاي خير بدهد بهمان اندازه كه بيك پيغمبر فداكار جزا دهد. سلام مرا بقوم من هم برسان و بگو هيچ
ص: 180
عذر نداريد اگر بگذاريد آسيبي برسول خدا برسد و ميان شما كسي زنده باشد كه با ديده بازان آسيب و آزار را ببيند آنگاه جان سپرد. جسد حمزه هم در دشت پيدا شد كه سينه او شكافته و جگر او بيرون كشيده دو گوش و بيني او بريده شده بود چون پيغمبر ان حال را ديد فرمود. اگر صفيه (خواهر حمزه و عمه پيغمبر) محزون و دردناك نشود من اين پيكر را بحال خود مي‌گذاشتم كه طعمه درندگان و پرندگان شود اگر خداوند مرا بر قريش غالب و پيروز كند سي تن از كشتگان آنها را مثله (بازيچه- اعضاء بريده) خواهم كرد. مسلمين هم گفتند ما نسبت بآنها كاري خواهيم كرد كه تا كنون كسي بديگري نكرده است اين آيه درهمين مورد نازل شده (إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ) اگر كيفر بدهيد بايد بمانند آنچه بشما از كيفر رسيده است عقاب و جزا كنيد. پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم هم عفو فرمود و صبر نمود و از انتقام نسبت بميت نهي كرد.
صفيه دختر عبد المطلب وارد ميدان شد رسول اللّه صلّي اللّه عليه و سلم بفرزند وي زبير فرمود كه او را برگردان مبادا نعش پاره پاره شده برادر خود (حمزه) را ببيند، زبير باو رسيد و امر پيغمبر را گوشزد نمود، او گفت: من شنيده‌ام چه بر سر برادرم آمده. هر چه شده در راه خدا ناچيز است، ما از اين حيث بسي خشنود هستيم من او را براي خدا و رضاي خدا از دست مي‌دهم و صبر مي‌كنم.
زبير گفته او را برسول رسانيد فرمود او را آزاد بگذار، او (صفيه) بر او (حمزه) نماز گذاشت و درود گفت. پيغمبر فرمود كه او را بخاك بسپارند. ميان مسلمين مردي قرمان نام بود كه پيغمبر مي‌فرمود او اهل دوزخ است او در جنگ احد سخت نبرد كرد و دليرانه جان سپرد. او هشت يا نه تن از مشركين را كشت. مجروح شد و بخانه حمل گرديد، مسلمين باو گفتند بتو بشارت مي‌دهيم. قزمان گفت:
چه بشارتي؟ من فقط از روي تعصب براي قوم خود جنگ نموده‌ام، درد زخم
ص: 181
شدت يافت، او تيري بدست گرفت و با پيكان تيز آن دو رگ خويش را بريد، خون بسيار از او جاري و او هلاك شد. خبر برسول اللّه صلّي اللّه عليه و سلم دادند فرمود.
من شهادت مي‌دهم كه خود رسول اللّه هستم. (مقصود اطلاع دادن بدوزخي بودن قزمان و صدق آن).
يكي ديگر كه در جنگ احد كشته شده بود مخيريق يهودي بود. او در آن روز بيهود گفت: اي قوم يهود شما مي‌دانيد كه ياري محمد حق و بر شما واجب است.
آنها گفتند: امروز روز شنبه است (خودداري مي‌كنيم) او گفت: من شنبه نمي‌شناسم، شمشير و اسلحه خود را برداشت و بميدان رفت و گفت: اگر من كشته شوم دارائي من بمحمد واگذار شود هر چه ميخواهد بكند، او جنگ كرد تا كشته شد. پيغمبر فرمود: مخيريق بهترين قوم يهود است. يمان پدر حذيفه (از مشاهير ياران) كشته شد او و ثابت بن قيس (بعلت پيري) هر دو را پيغمبر از جنگ منع و با زنان در جاي بلند كنار گذاشته بود. آن دو تن با هم گفتگو كردند كه چرا ما از ياري پيغمبر باز بنشينيم، هر دو شمشيرها را كشيده براي طلب شهادت بميدان رفتند. با دو دسته متحارب آميختند و كسي آنها را نمي‌شناخت، ثابت بدست مشركين بدرجه شهادت رسيد و يمان ندانسته دچار شمشيرهاي مسلمين شد كه او را نشناخته كشتند.
حذيفه (فرزند او) فرياد زد، پدرم پدرم. گفتند بخدا او را نشناختيم. گفت:
(حذيفه) خدا شما را ببخشد، پيغمبر خواست خونبهاي او را بدهد حذيفه ديه را بمسلمين صدقه داد. بعضي از مسلمين شهداء خود را بمدينه حمل كردند، پيغمبر فرمود كشتگان را در محل خود دفن كنيد هر دو يا سه تن در قتلگاه خود بخاك سپرده شدند، هر كه قرآن را بهتر آموخته بود رو بقبله كشيده شد، بر همه نماز خواند. با هر شهيدي كه مي‌آوردند نعش حمزه را مي‌گذاشت و بر او نماز ميخواند.
گفته شد با هر نه تن جسد حمزه را مي‌گذاشت و نماز بر ده كشته مي‌خواند. چون
ص: 182
خواستند حمزه را دفن كنند علي اول داخل قبر او شد همچنين ابو بكر و عمر و زبير پيغمبر هم كنار قبر او نشست. پيغمبر فرمود كه عمرو بن جموح و عبد اللّه بن حرام هر دو در يك قبر دفن شوند كه هر دو در حيات دوست بودند چون شهداء را دفن كردند پيغمبر برگشت. حمنه دختر جحش را ديد و شهادت برادرش را باو خبر داد و تسليت فرمود او گفت: پناه بخدا. سپس شهادت برادرش حمزه را خبر داد او طلب مغفرت نمود. خبر شهادت شوهرش را داد ضجه و فرياد و جزع نمود.
فرمود شوهر زن براي زن داراي منزلت و مقام است. پيغمبر از خانه يكي از ياران گذشت صداي زاري و سوگواري شنيد، متأثر شد و گريست و فرمود كسي بر حمزه گريه و ندبه نمي‌كند. سعد بن معاذ كه اين را شنيد بخانه بني عبد الاشهل رفت و امر كرد كه زنان آن خاندان خارج شوند بر حمزه ندبه و زاري كنند.
پيغمبر بر زني از انصار گذشت كه پدر و شوهر او كشته شده بودند، چون خبر مرگ آنها را باو دادند پرسيد پيغمبر در چه حال است؟ گفتند بحمد اللّه چنانكه خواهي تندرست است. گفت: بايد او را ببينم، چون پيغمبر را ديد گفت: هر- مصيبت سختي با بودن تو آسان است. روز مراجعت پيغمبر بمدينه شنبه بود كه در همان روز واقعه جنگ رخ داده بود (نيار) با نون بكسر و ياء دو نقطه زير و در آخر آن راء. (جبير) بضم جيم مصغر جبر و (خواث) بخاء نقطه‌دار و واو تشديد شده الف و تاء با نقطه بالا (حبان) بكسر حاء بي‌نقطه و باء يك نقطه و در آخر آن نون است. (حليس) بضم حاء بي‌نقطه مصغر حلس است (زبان) با زاء و باء يك نقطه و در آخر آن نون است.
ص: 183

غزوه (غزا) حمراء اسد

صبح روز يك شنبه مؤذن پيغمبر آواز بسيج جنگ داد و گفت: جز كسانيكه در جنگ ديروز با ما بودند هيچ كس با ما نيايد. اين تجهيز و مبادرت بنبرد براي اين بود كه كفار نيرومندي مسلمين را احساس كنند، با آن عده جمعي از مجروحين در جنگ روز پيش همراهي كردند كه خود را مي‌كشيدند (بسختي) تا بمحلي بنام حمراء اسد رسيدند كه هفت ميل از مدينه دور بود «تقريبا پانزده كيلومتر» روز دوشنبه و سه شنبه و چهار شنبه در آنجا اقامت فرمود. در آن هنگام معبد خزاعي رسيد. خزاعه اعم از مسلمان و كافر همه محل وثوق و اعتماد پيغمبر بودند و در تهامه كه محل آنهاست مراقب بودند. معبد خود كافر بود برسول اللّه صلّي اللّه عليه و سلم گفت. اي محمد مصيبت (شكست) شما براي ما سخت ناگوار بوده سپس از آنجا بطرف ابو سفيان رهسپار گرديد او را در محلي بنام روحاء ديد مشركين در آنجا جمع شده قصد هلاك مسلمين را داشته چون ابو سفيان معبد را ديد پرسيد: از پشت سر خود چه خبر داري؟
معبد گفت: محمد با تمام كسانيكه از ياري او خودداري كرده بودند لشكري جمع كرده قصد نابودي شما را دارد. من تا كنون چنين عده نديده بودم زيرا كسانيكه از نصرت او تخلف كرده بودند همه پشيمان شده بياري او شتاب كرده‌اند تو از اينجا نخواهي رفت تا طليعه اسب‌ها را نبيني. ابو سفيان گفت: ما بخدا تصميم گرفته‌ايم كه دوباره برگشته ريشه آنها را بركنيم. گفت: «معبد» من ترا از اين كار نهي مي‌كنم. ابو سفيان از تصميم خود منصرف شد خود و همراهان روانه شدند در عرض راه
ص: 184
قافله عبد القيس را ديد بانها گفت؟ پيام مرا بمحمد برسانيد و من در عوض آن شترهاي شما را مويز بار مي‌كنم و در عكاظ (بازار فصل) بشما تقديم خواهم كرد. آنها قبول كردند. گفت: باو خبر بدهيد كه ما تصميم گرفته‌ايم كه ريشه شما را بركنيم. آنها بحمراء اسد «محل اقامت پيغمبر» رسيدند و پيغام را رساندند. پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم فرمود: حسبنا اللّه و نعم الوكيل. بخدا پناه مي‌بريم كه او بهترين ياوران است.
آنگاه سوي مدينه مراجعت فرمود: ميان راه معاويه بن مغيره بن ابي العاص و ابو عزه عمرو بن عبيد اللّه جمحي كه از لشكر مشركين بازمانده بودند هنگام خروج لشكر كفار در حمراء اسد بخواب فرو رفته بودند ديدند و گرفتار نمودند ابو عزه در جنگ بدر اسير شده بود و پيغمبر او را آزاد نمود بدون اينكه از او فدا (بهاي آزادي) بگيرد زيرا ادعاي تنگدستي و فزوني عيال كرده بود. پيغمبر از او تعهد گرفته بود كه ديگر با مسلمين ستيز نكند ولي او (نقض عهد) كرده در جنگ احد شركت نمود و كفار را بر مسلمين تحريض و تشجيع مي‌كرد چون او را نزد رسول خدا آوردند پيغمبر فرمود مؤمن هرگز از يك غار دو بار گزيده نميشود فرمان قتل او را داد كه كشته شد. اما معاوية بن مغيره بن ابي عاص بن اميه كه راه را گم كرده بود خود را بخانه عثمان بن عفان رسانيده پناه برد (پسر عم او بود). او در جنگ احد بيني حمزه را بريده و هتك حرمت نموده بود. عثمان باو گفت، تو در اين پناه خود را هلاك كردي و مرا هم كشتي. او گفت. تو نسبت بآنها نزديكترين خويش من هستي و من بتو پناهنده شدم عثمان او را در خانه سپرد و خود نزد پيغمبر رفت تا شفاعت او را كند. در آن هنگام شنيد كه پيغمبر فرمود معاويه در مدينه پنهان شده او را پيدا كنيد. او را پيدا كردند و از خانه عثمان بيرون آورده نزد پيغمبر روانه شدند. عثمان گفت. بخداوندي كه ترا برسالت بعثت كرده من در اينجا نيامده‌ام مگر امان براي او بگيرم او را بمن ببخش پيغمبر او را بعثمان بخشيد بشرط اينكه بيش از سه روز
ص: 185
نماند و سوگند ياد كرد كه اگر بيشتر ماند روز چهارم او را خواهد كشت.
عثمان هم ساز و برگي باو داد و گفت برو. پيغمبر چون بحمراء اسد اقامت فرموده بود او هم چند روزي براي تجسس اخبار بود چون روز چهارم شد پيغمبر فرمود معاويه خلف كرده و هنوز دور نشده او را پيدا كنيد و بكيفر برسانيد، زيد بن حارثه و عمار بطلب او رفتند او را در محل حماء يافتند و كشتند. اين معاويه جد عبد الملك بن مروان است از طرف مادر. در همين سال حسن بن علي در نيمه شهر رمضان ولادت يافت (گفته شده) فاطمه هم حسين بن علي را حمل نمود كه ميان ولادت حسن و حمل حسين فقط پنجاه روز فاصله بود، در همين سال هم جميله دختر عبد اللّه در ماه شوال بعبد اللّه بن حنظله كه فرشتگان او را غسل داده‌اند (غسيل الملائكه) باردار شد
ص: 186

سنه چهارم هجري‌

غزوه رجيع‌

در ماه صفر اين سال غزوه (غزا) رجيع (اسم محل) رخ داد. سبب آن اين بود كه گروهي از عضل و قاره (دو طايفه از خزيمه) نزد پيغمبر رفته گفتند: در قبيله ما جنبش اسلامي احساس مي‌شود چند تن مبلغ و داعي و فقيه (داعي اسلام مفقه خوانده مي‌شود) كه قرآن را براي ما بخوانند نزد ما روانه كن. شش مرد برياست عاصم بن ثابت با مرثد بن مرثد نزد آنها فرستاد. چون بمحل هداه رسيدند بانها خيانت كرده طايفه هذيل را برانگيختند كه آن طايفه لحيان ناميده ميشد صد مرد براي نبرد آنها برگزيدند مسلمين ناگزير بكوه پناه بردند آنها با عهد و سوگند توانستند پناهندگان را فرود آرند. عاصم (رئيس مبلغين) گفت. بخدا سوگند من با پيمان كافر فرود نخواهم آمد. خداوندا تو پيغمبر خود را (از وضع ما) آگاه فرما. مرثد و خالد بن بكير با آنها جنگ نمودند ولي ابن دثنه و خبيب بن عدي و مرد ديگري تسليم شده فرود آمدند، آنها را بند كردند؟ مرد سيمي (ديگري نام او ذكر نشده) گفت: اين نخستين مرحله خيانت و غدر است. من هرگز تسليم نمي‌شوم و از دو يار خود پيروي نمي‌كنم. او را گرفتند و كشتند و دو بندي ديگر خبيب و ابن دثنه را بمكه برده فروختند.
ص: 187
خبيب را بني حارث بن عامر بن نوفل خريدند. اين خبيب كسي بود كه حارث را كشته بود بازماندگان مقتول او را خريده كه قصاص كنند هنگامي كه خبيب نزد دختران حارث بود تيغي را كه براي قتل او تيز مي‌كردند بدست آورد ناگاه طفلي از آن خانواده سوي او رفت و بر ران او نشست در حالي كه تيغ در دست اسير بود، مادر آن كودك فرياد و استغاثه نمود از اين بيم داشت كه خبيب او را بكشد خبيب گفت: مي‌ترسي من او را بكشم؟ ما هرگز خيانت و غدر نمي‌كنيم، غدر و خيانت دور از شان ماست. آن زن مي‌گفت. هرگز من گرفتاري بهتر از خبيب نديده‌ام. هنگامي كه ميخواستند او را بكشند يك خوشه انگور در دست داشت، از آن ميخورد و از مرگ باك نداشت. ميخورد و ميگفت: اين روزي خداست كه خبيب از آن بهره‌مند ميشود. چون او را از حرم براي قصاص خارج نمودند گفت. مرا برگردانيد كه دو ركعت نماز بخوانم، آنها او را در اداي نماز آزاد گذاشتند. او نماز خواند و اين سنت شد براي كسانيكه تسليم مرگ اجباري ميشوند خبيب گفت. اگر بيم اين نمي‌رفت كه بگويند از مرگ ترسيد كه نماز را طول داده من بر اين دو ركعت مي‌افزودم، سپس اشعاري خواند كه اين دو بيت از آنها حفظ شده.
و لست ابالي حين اقتل مسلماعلي اي شق كان في الله مصرعي
و ذالك في ذات الا له و ان يشأيبارك علي اوصال شلو ممزع يعني اگر. مسلمان باشم (و در حال اسلام) كشته شوم باكي ندارم كه چگونه و بچه نحو قتلگاه من خواهد بود آن هم در راه خدا اين نحو قتل براي ذات خدا (و رضاي خدا) است كه درود و رحمت (خير و بركت
ص: 188
بر پيكر پاره پاره خواهد فرستاد) سپس اين دعا را خواند «معروف و متداول و در كارهاي سخت و نفرين بدشمن خوانده ميشود» خداوندا عدد آنها را پراكنده كن، آنها را بخواري و پراكندگي بكش (در روايت ديگر كه در حاشيه ذكر شده هيچ يك از آنها را زنده مگذار) سپس او را بدار آويختند. اما عاصم خواستند سر او را از تن جدا كنند و بسلافه دختر سعد بفروشند كه او نذر كرده بود با كاسه سر او شراب بخورد زيرا او دو فرزند وي را در جنگ احد كشته بود زنبورها بسر او (پس از قتل) احاطه كرده بودند، قاتلين با خود گفتند هنگام شب كه زنبور و مگس از گرد سر او پراكنده ميشوند سر او را خواهيم گرفت. اتفاقا آن شب سيل آمد و نعش او را برد. گويند او كه زنده بود و با خدا عهد كرده بود كه با كافر تماس نگيرد خداوند او را در حيات و ممات از تماس با مشركين مصون داشت. اما ابن دثنه كه صفوان بن اميه او را با غلام خود نسطاس نزد تنعيم فرستاد كه او را بانتقام دو فرزند خويش بكشد. نسطاس در راه باو گفت. ترا بخدا آيا دوست داري كه اكنون محمد جاي تو باشد كه ما گردن او را بزنيم و آزاد شوي و ميان خانواده خود زيست كني؟ گفت.
من خوشنود نيستم كه اكنون محمد در جاي خود باشد و خاري بپاي او بخلد و من آزادانه ميان خانواده خويش زيست كنم.
ابو سفيان (كه شنيد) گفت. من كسي را نديده‌ام باندازه ياران محمد كسي را دوست داشته باشند كه آنها محمد را دوست بدارند. سپس نسطاس او را كشت.
«خبيب» بضم خاء نقطه‌دار و فتح باء يك نقطه كه بعد از آن ياء دو نقطه زير باشد و آخر آن باء يك نقطه است. «بكير» بضم باء يك نقطه تصغير بكر است
ص: 189

فرستادن عمرو بن اميه براي قتل ابو سفيان‌

چون خبر قتل عاصم و ياران او رسيد پيغمبر صلّي اللّه عليه و آله عمرو بن اميه ضمري را براي قتل ابو سفيان با يك مرد انصاري بمكه فرستاد و بان دو فرمان كشتن ابو سفيان بن حرب را داد. عمرو گويد: من بر يك شتر روانه شدم، رفيق من از پا عليل بود ناگزير او را بر اشتر خود رديف كردم تا آنكه بمحل بطن ياجج رسيديم (نزديك مكه- 24 كيلومتر تا مكه) شتر خود را در دره بستيم، برفيق خود گفتم: برويم سوي خانه ابو سفيان كه او را بكشيم اگر تو از سوء اتفاق بيمناك شدي برگرد و بر شتر من سوار شو و نزد رسول اللّه برو و خبر ما را بده و مرا بحال خود بگذار كه من باين شهر آشنا هستم. ما داخل شهر مكه شديم. من خنجري همراه داشتم كه اگر كسي مانع شود او را بآن خنجر بي پا كنم رفيق من گفت: آيا ميل داري اول بكعبه رفته دو ركعت نماز بگذاريم؟ گفتم: اهل مكه همه زير سايه‌ها پيرامون كعبه مي‌نشينند من باوضاع و احوال آنها آشنا هستم. او بسيار اصرار كرد. من موافقت نمودم تا آنكه بخانه رسيديم، طواف كرديم و نماز خوانديم سپس از آنجا خارج شده بر گروهي كه نشسته بودند گذشتيم، يكي از آنها مرا شناخت و فرياد بلند با تمام نيرو زد كه اين عمرو بن اميه است. اهالي مكه شوريدند و برآشفتند و گفتند: حتما او براي يك كار شر آمده. او مرد آدم كش (تروريست و در جاهليت شيطان چابك و چالاك بود)
ص: 190
(او گويد) من برفيق خود گفتم: براي نجات خود بگريز، بخدا (از آنچه مي‌ترسيدم بدان دچار شدم) اما ابو سفيان كه براي كشتن او ديگر راه و چاره نمانده بود تو جان خود را نجات بده و برو. ما هر دو دويديم تا بكوه رسيديم و بالا رفتيم، در يك غار قرار گرفتيم. شب را بانتظار پايان شورش و آشوب گذرانديم. ما در آن غار و بدان حال بوديم كه عثمان بن مالك تيمي بر اسب خود سوار با غرور و تكبر رسيد، او بر در غار توقف كرد، من از غار بيرون آمده خنجر خود را زير پستانش فرو بردم، او فرياد زد و اهل مكه نعره او را شنيدند، آنها پيرامون او را گرفتند و من دوباره در غار پنهان شدم. او رمقي داشت از او پرسيدند چه كسي ترا كشت گفت: عمر بن اميه سپس جان داد و نتوانست محل پنهاني مرا نشان بدهد. آنها هم مشغول حمل مقتول شده از طلب و پي كردن ما باز ماندند. ما باز دو روز در آن غار آرميديم تا آنكه شورش خاموش شد. سپس از آنجا خارج شديم بطرف تنعيم رفتيم. من چوب دار خبيب را ديدم، نگهبانان هم در پيرامون آن حراست مي‌كردند، من بالا رفته پيكر او را باز كرده بر پشت كشيدم و تا چهل قدم رفتم، آنها هشيار شده مرا دنبال كردند، من نعش او را انداختم و گريختم راه خود را گرفتم و دويدم، آنها خسته شده برگشتند- رفيق من سوي شتر رفته سوار شده نزد پيغمبر رفت خبر مرا داد. اما نعش خبيب كه بعد از آن ديده نشد. انگار زمين او را فرو برد.
من هم رفتم تا بغار ضجنان (نزديك مكه) رسيدم.
تير و كمان من همراهم بود. در آن هنگام مردي كه يك چشم داشت (اعور) بلند قد بر من وارد شد. او يك گله گوسفند را مي‌راند. پرسيد: اين مرد كه باشد؟
(از من پرسيد كيستي) گفتم از بني دئل كه او نيز از آن طايفه بود. او نزديك من آرميد و با صداي بلند گفت: (شعر) من تا زنده هستم مسلمان نخواهم شد و بدين
ص: 191
مسلمين نخواهم گرويد. سپس در خواب فرو رفت، من او را با بدترين وضعي كشتم سپس راه خود را پيمودم ناگاه دو مرد ديدم كه قريش آنها را براي تجسس احوال پيغمبر فرستاده بودند. من يكي را با تير كشتم و ديگري را اسير نمودم كه او را نزد پيغمبر آورده خبر و داستان خود را گفتم پيغمبر آنقدر خنديد تا دندانهاي او (حضرت او) نمايان شد براي من دعا كرد.
در اين سال پيغمبر با زينب دختر خزيمه ام المساكين از بني هلال در ماه رمضان ازدواج فرمود. او قبل از آن همسر طفيل بن حارث بود كه او را طلاق داد.
ص: 192

داستان بئر معونه‌

در ماه صفر همين سال گروهي از مسلمين در بئر معونه (چاه) كشته شدند.
سبب اين بود كه ابو براء ابن عازب بن مالك بن جعفر ملاعب الاسنه (نيزه باز) كه رئيس بني عامر بن صعصعه بود وارد مدينه شد و يك هديه تقديم پيغمبر نمود كه پيغمبر آنرا قبول نكرد و فرمود: اي ابا براء من هديه يك كافر را قبول نمي‌كنم. سپس اسلام را باو پيشنهاد فرمود او قبول نكرد ولي از اسلام هم دوري نپسنديد و گفت: اين امر بسيار نيكو است اگر بعضي از ياران را بنجد بفرستي كه مردم را دعوت كند من اميدوارم كه آنها اجابت كنند. پيغمبر فرمود من از آنها بيمناكم ابو براء گفت در پناه من باشند (مبلغين) پيغمبر هفتاد تن فرستاد كه منذر بن عمرو انصاري و حارث بن صحه و حرام بن ملحان و عامر بن فهيره و جماعت ديگري بودند و نيز گفته شده چهل تن بودند آنها رهسپار شدند تا بمحل بئر معونه سرزمين بني عامر و محلي بنام حره بني سليم رسيدند. چون در آنجا منزل گزيدند حرام بن ملحان با نامه پيغمبر نزد عامر بن طفيل فرستادند.
او نامه را نگرفت و حرام را كشت. وقتي كه نيزه را بتن او فرو برد گفت: بخداي كعبه رستگار شدم اللّه اكبر. او (قاتل) بني عامر را بياري خود دعوت نمود و آنها از نصرت او خودداري كرده گفتند: ما پناه ابو براء را پامال نمي‌كنيم زيرا او بآنها پناه داده (ياران پيغمبر). او (عامر بن طفيل قاتل حرام) طوايف بني سليم و عصيه و ذكوان
ص: 193
را دعوت كرد آنها اجابت كردند، مسلمين را محاصره نموده با هم جنگ كردند تا تمام آنها را كشتند فقط كعب انصاري كه در ميدان مجروح افتاده و او را مرده پنداشتند نجات يافت، او زنده ماند تا در جنگ خندق كشته شد عمرو بن اميه و مردي از انصار در دشت بودند كه پرندگان لاشه خوار را در حال پرواز و توجه بمحل مخصوص ديدند دانستند كه واقعه رخ داده كه آنها قصد ميدان را مي‌كنند. آن دو تن سوي ميدان شتاب نمودند سواران را در حالي ديدند كه از قتل مسلمين فراغت يافته صف كشيده بودند، عمرو گفت: بهتر اين است كه نزد پيغمبر برگرديم و خبر اين قتل را بدهيم مرد انصاري گفت: جان من از جان آنها گرامي‌تر نيست، من ميل ندارم از محلي كه منذر بن عمرو در آن جان سپرده دور شوم، او تنها جنگ كرد و بآنها ملحق شد. عمرو بن اميه گرفتار شد. چون عامر (قاتل مسلمين) دانست كه او از معد (قبيله) است آزادش نمود. عمرو از آنجا رهسپار شد چون بقرقره (محل) رسيد با دو مرد از طايفه بني عامر همراه شد، هر سه در يك جا منزل گرفتند، آن دو تن از پيغمبر امان گرفته بودند كه عمرو از آن آگاه نبود، آنها را كشت و نزد پيغمبر رفته خبر داد. پيغمبر فرمود تو دو شخص را كشتي كه من بايد خونبهاي آنها را بپردازم سپس پيغمبر فرمود اين كار ابو براء است. براي او بس ناگوار بود (معلوم نيست مقصود پيغمبر ابو براء است). ميان كشتگان عامر بن فهيره بود. حسان (شاعر انصاري مشهور) براي تحريض و برانگيختن بني ابي براء بر عامر بن طفيل چنين گفت:
اي فرزندان ام البنين آيا شما را (اين واقعه) ملول نكرده و حال اينكه شما از برگزيدگان نجد هستيد؟ استهزاء و بي باكي عامر نسبت بابو البراء و پناهندگان او. اين كار عمد بوده نه خطا. همچنين چند بيت ديگر. كعب بن مالك هم گفت: (شعر) مانند شعاع در همه جا پريد (بباد رفت) پناهندگي ابو براء (و تعهد او نسبت
ص: 194
بمسلمين) و چند بيت ديگر. چون خبر بابو براء رسيد بر عامر بن طفيل حمله كرد.
او را با نيزه از اسب بر خاك افكند. او گفت: اگر مردم خونبهاي من بعم من خواهد رسيد. خداوند هم آيه قرآن براي كشتگان بئر معونه نازل كرد كه از قول آنها گفته شده «بقوم ما خبر بدهيد كه ما نزد خداي خود هستيم، خدا از ما راضي شده و ما هم خشنود هستيم.» (معونه) بفتح ميم و ضم عين بي‌نقطه است كه بعد از آن واو و نون است- (حرام) با حاء بي‌نقطه و راء (ملحان) بكسر ميم و حاء بي‌نقطه است.
ص: 195

بيان تبعيد بني النضير

سبب اين بود كه عامر بن طفيل نزد پيغمبر فرستاد خونبهاي دو مرد عامري كه بدست عمرو بن اميه كشته شده بودند چنانكه گذشت مطالبه نمود، پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم نزد بني النضير رفته از آنها مدد و ياري خواست. همراه پيغمبر جماعتي بود كه ابو بكر و عمر و علي ميان آنها بودند. آنها (بني النضير) گفتند: آري ترا ياري مي‌كنيم چنانكه خواهي سپس با يك ديگر خلوت كرده توطئه قتل او (حضرت او) را چيدند و او (حضرت او) در كنار ديوار نشسته بود، با يك ديگر گفتگو كردند كه كيست بر بام خانه رفته سنگي بر او (حضرت او) انداخته ما را از او آسوده كند. عمرو بن جحاش داوطلب شد، سلام بن مشكم آنها را از آن عمل نهي كرد كه گفت: او بر اين كار آگاه است: عمرو بن جحاش بر بام خانه رفت. خبر از آسمان براي پيغمبر آمد كه آنها چنين توطئه‌چيده‌اند. بياران خود فرمود از جاي خود برنخيزيد تا من برسم.
آنگاه سوي مدينه روانه شد. چون دير كرد ياران بطلب او (حضرت او) برخاستند بآنها خبر توطئه را داد و امر كرد كه با آنها جنگ كنند. آنها را محاصره نمود كه بقلعه‌ها پناه برده بودند درخت و نخل خرما را قطع كرد و آتش زد. عبد اللّه بن ابي (منافق و مخالف) نزد آنها فرستاد كه پايداري كنيد هرگز ما شما را تسليم نمي‌كنيم و اگر با شما نبرد كنند ما هم جنگ خواهيم كرد يا اگر خارج شويد ما هم خارج مي‌شويم. خداوند در دل آنها رعب و بيم انداخت، از پيغمبر درخواست كردند كه آنها را تبعيد كند (جلاي
ص: 196
وطن) و از ريختن خون آنان خودداري فرمايد بشرط اينكه هر باري كه قابل حمل بر شتران باشد با خود حمل كنند و اموال در خور حمل را ببرند مگر اسلحه پيغمبر قبول فرمود، آنها هم سوي خيبر (قلعه خيبر) روانه شدند بعضي هم بشام مهاجرت كردند از كسانيكه بخيبر رفتند كنانه بن ربيع و حي بن اخطب بودند. ام عمر و همسر عروة بن ورد كه او را از او خريداري كرده (با حيله آن را ربوده و خريداري كرده) بودند ميان آنها بود كه آن زن از طايفه غفار بود. اموال بني نضير بشخص پيغمبر اختصاص يافت كه بهر نحوي كه ميخواست تصرف مي‌نمود. پيغمبر هم آن اموال را فقط بمهاجرين (اول سلام) اختصاص داد و بانصار چيزي نبخشيد مگر سهل بن حنيف و ابو دجانه كه از تنگدستي شكايت كرده بودند سهمي بردند. از بني نضير (كه يهود بودند) كسي نجات نيافت مگر يامين بن عمير بن كعب كه پسر عم عمرو بن جحاش بود همچنين ابو سعيد بن وهب. اموال آنها را حصر فرمود.
در آن هنگام (وقت لشكر كشي) ابن ام مكتوم را بفرمانداري مدينه نصب كرده بود. درفش او (حضرت او) بعلي بن ابي طالب سپرده شده بود.
(سلام) بتشديد لام «مشكم» بكسر ميم و سكون شين بي‌نقطه و بعد از ان كاف «و ميم».
ص: 197

غزوه ذات الرقاع‌

پيغمبر بعد از واقعه بني نضير مدت دو ماه ربيع (اول و دوم) در مدينه اقامت فرمود و پس از آن بقصد بني محارب و بني ثعلبه در نجد غزو «غزا» فرمود (غزوه حمله ناگهاني و جنگ بي‌مقدمه نسبت بكفار است كه بفارسي از عربي بنام «غزا» اقتباس و مصطلح شده غزو مصدر و غزا فعل ماضي و غزوه واحد است). نخست در نخلستاني منزل گرفت و بعد سوي رقاع روانه شد كه نام كوه است و آن واقعه بنام همان كوه ذات الرقاع معروف شده. آن كوه داراي سه رنگ سياه و سفيد و سرخ است (رقعه- رقاع) در مدينه عثمان بن عفان را بفرمانداري منصوب فرمود. با مشركين روبرو شد ولي جنگي رخ نداد زيرا طرفين از يك ديگر بيمناك و بر حذر شده بودند. در آنجا نماز خوف نازل شد. راويان در وقت و چگونگي نماز خوف مختلف هستند كه در كتب فقه مفصل و مشروح است.
مردي از محارب «طايفه دشمن» نزد پيغمبر رفته شمشير او «حضرت او» را خواست.
پيغمبر هم آنرا باو داد. آنرا آخت و جنباند و گفت: اي محمد تو از من نمي‌ترسي؟
فرمود نه. گفت با اينكه اين شمشير برهنه را در دست دارم. فرمود نه. گفت:
چه و كه مي‌تواند مانع من از (كشتن) تو شود؟ آنگاه شمشير را برگردانيد.
مسلمين زني را از آنها (دشمن) ربودند چون شوهر او بخانه رسيد و همسر خود را نديد و دانست كه گرفتار شده سوگند ياد كرد كه خون مسلمين را بريزد، آنگاه بدنبال پيغمبر رفت، پيغمبر در يك محل لشكر زد و فرمود كيست كه امشب ما را
ص: 198
حراست و پاسباني كند؟ يك مرد از مهاجرين و ديگري از انصار نگهباني را تعهد كردند. آنها تنگناي يك دره را براي پاسباني گرفتند. مرد مهاجر خوابيد و مرد انصاري در عين نگهباني در اول شب بنماز پرداخت. مردي كه بانتقام گرفتاري زن خود قصد آسيب داشت رسيد و پاسبان را ديد و دانست كه او نگهبان آن قوم است.
تير در كمان نهاد و او را هدف نمود. آن مرد انصاري در حال نماز تير را از پيكر خود كشيد و نماز را ادامه داد. مرد كينه جو تير دوم را رها كرد و باز آن را از تن خود كشيد و نماز را نبريد. تير سيم را انداخت و او هم مانند اول و دوم حالت خود را در عبادت تغيير نداد. سپس ركوع و سجود را انجام داد و رفيق خود را بيدار و از واقعه آگاه نمود. چون آن مرد هر دو را آماده ديد دانست كه آنها آگاه شده‌اند. چون مرد مهاجر زخم مرد انصاري را ديد گفت: سبحان اللّه چرا در آغاز كار مرا هشيار نكردي؟
گفت: من در حال قرائت يك سوره بودم نخواستم آنرا قطع و ترك كنم چون تيراندازي تكرار شد ترا بيدار نمودم. بخدا سوگند اگر بيم آنرا نداشتم كه مرز پيغمبر (حراست مرز) را از دست بدهم ترا هشيار و بر حذر نمي‌كردم حتي اگر جان مرا قبل از پايان آن سوره بربايد گفته شده اين غزوه در ماه محرم سنه پنج هجري بوده.
ص: 199

غزوه دوم بدر

بنام غزوه سويق هم معروف شده. در ماه شعبان پيغمبر (از مدينه) خارج شد كه قرار اين بود با ابو سفيان بن حرب در محل بدر مصاف دهند. در آنجا هشت شب بانتظار ابو سفيان اقامت فرمود. ابو سفيان با اهل مكه بمحل مر الظهران رسيد گفته شده بمحل عسفان رسيده بود از همان جا با قريش مراجعت نمود. اهل مكه آنها را لشكر سويق ناميدند «سويق عبارت از نوشابه يا بدون نوشابه مخلوط با مواد و حبوب خرد شده توشه مسافرين و سپاهيان است كه سبك بار و نيرو بخش و سهل التناول باشد) پيغمبر عبد اللّه بن رواحه را بفرمانداري مدينه منصوب فرمود. در همين سال پيغمبر با ام سلمه ازدواج فرمود. در همين سال هم پيغمبر بزيد بن ثابت دستور داد كه كتاب يهود (تورات) را بياموزد. در همين سال ماه جمادي الاولي عبد الله بن عثمان درگذشت مادر او رقيه دختر پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم كه پيغمبر بر نعش او نماز خواند.
سن او شش سال بود. در همين سال هم حسين بن علي بن ابي طالب بر حسب يك روايت ولادت يافت. در همين سال هم اداء حج بعهده مشركين بود.
ص: 200

حوادث سنه پنجم هجري‌

در اين سال پيغمبر با زينب دختر جحش كه دختر عمه او بود ازدواج فرمود. قبل از آن او را بهمسري غلام خود زيد بن حارثه داده بود. او را (كه غلام و ربيب بود) زيد بن محمد ميخواندند. پيغمبر بقصد او رفته بود. بر در خانه او يك پرده از مو بافته آويخته بود كه باد آنرا بيك سو انداخت آن زن لخت بود كه پيغمبر او را ديد و پسنديد. زيد هم نسبت بآن زن بد بين گرديد و نتوانست با او زيست كند.
نزد پيغمبر رفت و حال خويش را خبر داد. پيغمبر پرسيد آيا نسبت باو گمان بد داري؟ گفت: نه بخدا. پيغمبر فرمود: آيه قرآن (أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ) همسر خود را نگهدار و از خدا بينديش. زيد او را رها كرد و براي پيغمبر حلال شد. وحي بر پيغمبر هم نازل شد فرمود كيست كه بزينب مژده دهد كه خداوند مرا با او تزويج فرمود. اين آيه را هم خواند: وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ چنانكه بكسي كه خداوند باو نعمت داده چنين مي‌گوئي. (گذشت: همسر خود را نگهدار- اين سخن در كتب تاريخ و غيرها بتفصيل آمده و بدست دشمنان اسلام بهانه داده كه بحث در آن خارج از وظيفه ترجمه است) زينب هم با همين آيه بر ساير زنان پيغمبر تفاخر و مباهات مي‌كرد و مي‌گفت شما را اولياء خود تزويج كرده و مرا خداوند تزويج فرموده آن هم در آسمان.
در همين سال غزوه دومة الجندل (محل) رخ داد كه در ماه ربيع الاول بود. سبب آن
ص: 201
چنين بود كه پيغمبر بر اجتماع گروهي از مشركين در آن محل آگاه شده آنها را قصد نمود ولي حادثه بدي رخ نداد. حكومت مدينه را بسباع بن عرفطه غفاري سپرد. مسلمين هم گله‌هاي گوسفند و اشتران آنها را بيغما بردند.
در همين سال مادر سعد بن عباده درگذشت كه سعد همراه پيغمبر در همان غزوه بود. در همين سال هم پيغمبر با عيينه بن حصن فزاري مسالمت فرمود كه از چراگاه و پيرامون آن بهره‌مند شود (عيينه) بضم عين تصغير عين است.
ص: 202

جنگ خندق كه غزوه احزاب باشد

در همين سال و در ماه شوال رخ داد. سبب آن گروهي از يهود بني نضير كه سلام بن ابي الحقيق و حي بن اخطب و كنانة بن ربيع بن ابي الحقيق از آنها بودند احزاب «دسته‌ها» را ضد پيغمبر برانگيخته نزد قريش در مكه رفته آنها را بجنگ پيغمبر تشجيع كردند و گفتند ما نيز با شما هماهنگ خواهيم بود تا آنكه ريشه او را بركنيم آنها «قريش» اجابت نمودند. آنگاه نزد غطفان «قبيله» رفته آنها را بجنگ پيغمبر دعوت نمودند، قريش بسيج شدند و فرمانده آنها ابو سفيان بود. قائد غطفان هم عيينه بن حصن براي فزاره و حارث بن عوف بن ابي حارثه مري هم فرمانده مره بود. مسعر بن رخيله اشجعي هم فرمانده اشجع «طايفه» بود. چون پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم آگاه شد دستور حفر خندق را داد كه بمشورت سلمان فارسي بود و او (سلمان) براي نخستين بار در جنگ بياري پيغمبر رستگار گرديد و او آزاد شده بود (قبل از آن گرفتار و برده بود كه دست بدست فروخته مي‌شد و داستان او مفصل است) پيغمبر بتدبير او (سلمان) عمل و خود شخصا براي تشويق مسلمين بكندن آن اقدام فرمود. گروهي از منافقين هم بدون اطلاع پيغمبر يكي بعد از ديگري رو پنهان كردند خداوند اين آيه را نازل كرد (قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِواذاً) خداوند كساني را كه رو پنهان ميكنند و در گوشه‌ها پناه مي‌برند از ميان شما مي‌شناسد. هر يكي از مسلمين كه كار ضروري داشت براي غيبت و انجام آن اجازه از پيغمبر مي‌گرفت، كار خود را انجام مي‌داد و دوباره
ص: 203
مشغول كندن خندق (معرب كنده) مي‌شد خداوند اين آيه را نازل كرد «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ» الي آخر، مؤمنين كساني هستند كه بخدا و پيغمبر گرويدند حفر خندق را هم قسمت بقسمت ما بين مسلمين تقسيم كردند. ما بين مهاجرين و انصار درباره سلمان اختلاف پديد آمد هر دسته او را از خود مي‌دانستند و نزد خويش ميخواندند پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم فرمود «سلمان از ماست خاندان نبوت» بهر ده تن جهل گز اختصاص داد. در قسمتي كه سلمان و حذيفه و نعمان بن مقرن و عمرو بن عوف با شش تن از انصار مشغول كندن بودند يك سنگ خارا پديد آمد كه كلنك را شكست پيغمبر را از پيدايش و سختي آن آگاه كردند. پيغمبر باتفاق سلمان بمحل آن رفت، كلنگ را گرفت و سخت نواخت كه آنرا شكافت، ناگاه شراره از آن پريد و فضاي مدينه را روشن نمود مثل اينكه يك چراغ در درون يك خانه تاريك روشن شده باشد.
پيغمبر تكبير فرمود مسلمين هم همه تكبير كردند و دوباره و سه باره چنين شد و پيغمبر آنرا خرد و تباه فرمود. سلمان از پيغمبر پرسيد كه در روشنائي آن برق چه ديد پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم فرمود. اين شراره كه برق از آن روشن شده حيره (كوفه- قادسيه) و كاخهاي كسري را در دفعه اولي روشن نمود و جبرئيل بمن خبر داد كه امت من بر آنها پيروز خواهد شد. در دومين بار كاخهاي سرخ در شام و روم روشن شد و او «جبرئيل» بمن خبر داد كه امت من غالب خواهد شد. بار سيم كاخهاي صنعا يمن روشن شد و او «جبرئيل» بمن خبر داد كه ملت من بر آنها ظفر خواهد يافت مسلمين از اين بشارت خرسند شدند. منافقين هم گفتند. آيا تعجب نمي‌كنيد كه او وعده باطل ميدهد و ادعا مي‌كند كه از يثرب «مدينه» حيره و مدائن كسري را مشاهده مي‌كند و مي‌گويد آنها بدست شما گشوده ميشود در حالي كه شما مشغول حفر خندق هستيد و ياراي بروز براي دشمن نداريد خداوند اين آيه را نازل كرد: «وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً» در آن هنگام منافقين و آناني كه
ص: 204
غل و غش در دل دارند مي‌گفتند كه وعده خدا و پيغمبر خدعه و فريب است.
قريش رسيدند و در محل تلاقي سيلها موضع گرفتند كه رومه نام دارد و آن ميان جرف و زغابه بود كه عده آنها با اتباع و متفرقه از كنانه و تهامه بالغ بر ده هزار جنگجو بود، غطفان و اتباع آنها هم رسيدند و در دامن احد مستقر شدند. پيغمبر و مسلمين هم خارج شدند كه سلع (محل) را پشت خود قرار دادند عده آنها سه هزار تن بود پيغمبر با آن عده در آنجا پاي نهادند و زنان و اطفال را در محل امن نگهداشتند حر بن اخطب (از ميان مشركين كه خود يهودي بود) خارج شده كعب بن اسد رئيس قريظه (يهود) را قصد نمود كه او كعب با پيغمبر عهد مسالمت داشت كعب در قلعه را بروي او بست و گفت: او شوم است. من با محمد عهد و پيمان دارم، از او هم جز وفا نديده‌ام.
حي گفت اي كعب. من براي تو عزت جاويدان و يك درياي خروشان از قريش و فرماندهان و بزرگان و دليران آورده‌ام همچنين غطفان و قائدين آن. آنها با من عهد كرده‌اند كه از جاي خود نجنبند تا ريشه محمد و ياران را از بيخ بر كنند كعب گفت تو براي من خواري ابدي و ابر بي‌باران آوردي كه آب را در جاي ديگر باريده و نزد من تهي آمده كه هيچ چيز جز برق و رعد ندارد (كنايه از عدم فايده) واي بر تو اي حي مرا با محمد بحال خود بگذار ولي او اصرار كرد و راه پس و پيش را با فريب بر او بست تا آنكه او را بخيانت و عهد شكني وادار نمود. حي نيز با او عهد كرد كه اگر قريش بدون فتح و ظفر برگشتند خود داخل قلعه شده شريك مصيبت تو باشم. (او قبول كرد) آنگاه بيم و هراس (بر مسلمين) غلبه كرد زيرا دشمن از هر جهت بآنها از نشيب و فراز احاطه نمود، نفاق و دو روئي هم از منافقين بروز كرد پيغمبر در قبال مشركين بيشتر از بيست روز بلكه قريب يك ماه پايداري نمود ميان آنها جنگي رخ نداد مگر آنكه دورا دور با تير ستيز مي‌كردند. چون كار سخت شد و بليه افزون گشت پيغمبر نزد عيينه بن حصن و حارث بن عوف كه هر دو قائد غطفان (قبيله) بودند فرستاد و بآنها پيشنهاد
ص: 205
كرد كه يك ثلث حاصل خرماي مدينه را بآنها اختصاص دهد كه آنها و اتباع آنها از ميدان جنگ رو برگردانند. آنها هم قبول كردند در اين باره با سعد بن معاذ و سعد بن عباده (هر دو رئيس انصار) مشورت فرمود آنها گفتند آيا اين كار را خود پسنديدي يا فرمان خداوند است. پيغمبر فرمود اين كار (بخشيدن يك ثلث خرما) را بصلاح شما ديده‌ام زيرا اعراب از هر سو شما را بيك تير نشان كرده‌اند (كنايه از اتحاد دشمنان اسلام) من خواستم نيروي آنها را كه شما را هدف كرده درهم‌شكنم. سعد بن معاذ گفت: ما و آنها در حال كفر بوديم و در آن حال هرگز آنها طمع اين را نداشتند كه يك دانه خرما از ما بربايند مگر آنكه خود در مهمان نوازي يا فردي بآنها بدهيم.
اكنون كه خداوند ما را بدين اسلام گرامي و توانا كرده بايد مال خود را برايگان بآنها بدهيم؟ هرگز جز شمشير ناچيزي بآنها مي‌دهيم تا آنكه خداوند هر چه خواسته ميان ما و آنها حكم فرمايد پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم از آن پيشنهاد منصرف گرديد چند سواري از قريش كه عمرو بن عبد ود از بني عامر بن لوي و عكرمة بن ابي جهل و هبيرة بن ابي وهب و نوفل بن عبد اللّه و ضرار بن خطاب فهري بر بني كنانه گذشتند و بآنها گفتند آماده جنگ باشيد. خواهيد ديد دليران چابك سوار كيانند؟ (مقصود خود آنها) عمرو بن عبد ود در جنگ بدر هم شركت كرده بود و آن كافر چند زخم كاري برداشت و از مهلكه نجات يافت و در جنگ احد هم شركت نجسته بود. در جنگ خندق علامتي (عمامه رنگي با غير آن) برگزيد تا بدان محل و مكان او شناخته شود. او و متابعين او بر خندق تاختند، معبر تنگي برگزيده و از آن با دليري گذشتند، با اسبهاي خود ميان خندق (كه از آن گذشته بودند) و سلع (محل) جولان دادند (با غرور) علي بن ابي طالب با چند تن از مسلمين سوي آنها روانه شده معبر را بر آنها سد كردند.
عمرو (چنانكه گذشت) علامتي نمايان داشت علي او را قصد كرد و گفت: اي عمرو تو با خداي خود عهد كرده بودي كه اگر مردي از قريش يكي از دو كار را از من بخواهد
ص: 206
من يكي را انتخاب ميكنم گفت آري (چنين است) علي گفت: اكنون من ترا (بيكي از دو كار) دعوت ميكنم. اول خداپرستي و اسلام. گفت. (عمرو) من بدان حاجت ندارم. گفت (علي) پس ترا بمبارزه (تن بتن) دعوت مي‌كنم گفت بخدا سوگند من نمي‌خواهم ترا بكشم. علي فرمود: ولي من ميخواهم ترا بكشم (دوست ندارم ترا بكشم دوست دارم ترا بكشم). عمرو جوشيد و از اسب فرود آمد و دست و پاي اسب را با شمشير بريد (تا پياده بماند) سپس رو بعلي خراميد هر دو مدتي بهم پيچيدند و آويختند و نبرد كردند كه علي او را كشت. آنگاه سواران (اتباع عمرو) گريختند، از اتباع عمرو دو تن ديگر كشته شدند يكي را علي كشت و ديگري هدف تير شد كه در مكه درگذشت سعد بن معاذ هم هدف تير شد كه يكي از رگهاي او را بريد. كسي كه او را هدف كرده بود جسان بن قيس بن عرفه بن عبد مناف از بني هصيص بن عامر بن لوي بود (سعد از انصار پيغمبر بود). عرقه مادر او بود. بدين سبب عرقه ناميده شده كه عرق او خوشبو بود او (ان زن) قلابة دختر سعيد بن سعد بن سهم بود كه جده خديجه (همسر پيغمبر) از طرف پدر بود. يا اينكه او مادر عبد مناف بن حارث جد پدري او بود. (ترديد) چون سعد را هدف كرد و تير را رها نمود گفت! بگير كه من فرزند عرقه هستم پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم فرمود خداوند روي تو غرق عرق در جهنم كند. هيچ رگي از كسي بريده نشد مگر باعث مرگ گرديد سعد گفت (دعا كرد) خداوند اگر چيزي از جنگ ما با قريش باقي بماند مرا زنده نگهدار براي جنگ ديگري كه من دوست دارم با قومي كه پيغمبر ترا از او رنج داده و او را تكذيب نموده‌اند نبرد كنم خداوندا اگر جنگ پايان يافته باشد مرا (در اين واقعه) شهيد فرما: مرا مكش مگر بعد از اينكه چشم مرا بتباهي بني قريظه (يهود) روشن كني آنها با او در جاهليت هم عهد و مولي (از موالات) بودند. گفته شد كسي كه سعد را هدف كرده بود اسامه جشمي هم‌پيمان بني مخزوم بود. چون سعد آن گفته (دعا) را بزبان آورد خون بند آمد. (در آن هنگام) صفيه عمه پيغمبر در قلعه فارغ (محل)
ص: 207
كه ملك حسان بن ثابت (شاعر شهير) بود با جماعتي از نسوان پناه برده بود او (حسان) جبان و سست نهاد بود گفت (صفيه) يكي از يهود ما را قصد نمود. بحسان گفتم اين مرد يهودي در پيرامون ما طواف مي‌كند و قصد سوء دارد كه رخنه قلعه را يافته بدشمن خبر دهد و او را رهنمائي كند. برخيز و او را بكش. گفت (حسان) بخدا من مرد نبرد او نيستم. او (صفيه) دو گرز برداشت و در مبارزه او را كشت سپس بحسان گفت: اكنون برو سلب (اسلحه و زره و رختش) او را بگير زيرا زن بودن من و مرد بودن او مانع اين كار است. (حسان) گفت: بخدا من بسلب او نيازي ندارم.
نعيم بن مسعود اشجعي (در جنگ خندق) نزد پيغمبر رفت و گفت: يا رسول الله من مسلمان شده‌ام ولي قوم من از اسلام من آگاه نيستند. بفرما تا هر چه بخواهي انجام دهم. پيغمبر فرمود تو يك مرد فرد هستي تا بتواني دشمن را از جنگ ما باز بدار زير نبرد خدعه و فريب لازم دارد. او از آنجا برگشت و نزد بني قريظه (يهود) رفت كه در جاهليت نديم آنها بود. بآنها گفت شما اندازه محبت و دوستي مرا مي‌دانيد. گفتند تو نزد ما موثق و محترم هستي. گفت: شما با قريش و غطفان بر جنگ محمد همكاري مي‌كنيد آنها مانند شما نيستند، زيرا شما در شهر و محل خود داراي اموال و زن و فرزند مي‌باشيد و نمي‌توانيد منتقل شويد و همه چيز را بگذاريد قريش و غطفان اگر فرصتي يابند غنيمتي مي‌ربايند و اگر نه بسرزمين خود برمي‌گردند و شما را در اينجا تسليم محمد مي‌كنند و شما اگر تنها مانديد قادر بر ستيز با محمد نخواهيد بود. بهتر اين است كه در جنگ شركت نكنيد مگر اينكه گروگاني از آنها بگيريد كه چند تن از اشراف قوم نزد شما گرو باشند تا مطمئن بشويد آنگاه با محمد نبرد كنيد. آنها (يهود) گفتند نصيحتي بجا كردي. او (تازه مسلمان) از آنجا نزد قريش رفت و بابي سفيان گفت.
شما بر دوستي من و دوري جستن از محمد آگاهيد. بدانيد كه قريظه (يهود) از ياري شما پشيمان شده و بمحمد خبر داده‌اند كه اگر ما از قريش جمعي از اشراف را بگرو
ص: 208
گرفته نزد تو فرستيم آيا از ما خشنود خواهي بود؟ آنگاه تو ميتواني اشراف قريش و غطفان را گردن بزني و ما با تو متحد و خصم بقيه دشمنان خواهيم بود. محمد هم قبول كرد. بنابر اين (گفتگوي ابو سفيان) اگر قريظه از شما مرداني بگرو خواست بآنها ندهيد حتي يك مرد. سپس از نزد او پيش غطفان رفت. بآنها گفت شما خاندان و عشيره من هستيد. هر چه بقريش گفته بود بآنها گفت و آنها را برحذر داشت چون شب شنبه رسيد كه پنجم ماه شوال بود خداوند كار پيغمبر را پيش برد كه ابو سفيان و بزرگان غطفان عكرمة بن ابي جهل را با جماعتي از نمايندگان قريش و غطفان نزد قريظه رفته گفتند ما ياراي پايداري نداريم كه اسب و شتر ما هلاك شده بهتر اين است كه ما را در جنگ محمد ياري كنيد. آنها گفتند: امروز شنبه است و هيچ كاري در اين روز نشايد و ما با شما دوش بدوش نخواهيم جنگيد مگر آنكه بما گرو بدهيد تا مطمئن شويم كه اگر بسرزمين خود برگشتيد ما را تنها در قبال اين مرد (محمد) نگذاريد كه ما در بلاد او زيست مي‌كنيم. چون نمايندگان با اين پيام برگشتند قريش و غطفان گفتند بخدا آن مرد (تازه مسلمان) كه نعيم بن مسعود باشد بما راست گفت. دوباره نزد قريظه فرستادند كه ما هرگز يك مرد گرو نخواهيم داد آنگاه قريظه گفتند آنچه را كه نعيم بن مسعود گفته بود راست و حق بوده. خداوند آنها را دچار خواري و پراكندگي فرمود. خدا بادي سرد در سه شبانه روز برانگيخت كه در فصل زمستان ديگهاي آنها را از بار انداخت و آنها را بسرماي سخت دچار كرد و چادرها را از بيخ و بن بركند. چون خبر نفاق و تفرقه آنها برسول رسيد حذيفه بن يمان را شبانه نزد خود خواند و فرمود برو از نزديك بر اوضاع و احوال آنها آگاه باش و از هر كاري بپرهيز تا اينكه نزد ما باز آئي، حذيفه گويد رفتم و ميان آنها داخل شدم (ناشناس) باد كه لشكر خداوند است كار خود را مي‌كرد و هيچ چيز برقرار نمي‌گذاشت نه ديك و نه خيمه و نه آتش. ابو سفيان در آن هنگام برخاست و گفت اي قوم قريش هر يكي از
ص: 209
شما دست همنشين خود را بگيرد گفت (حذيفه) من هم دست يكي را گرفتم كه نزديكم بود از او پرسيدم تو كيستي؟ گفت: فلان (در سيره آمده كه عمرو بن العاص بود).
سپس ابو سفيان گفت: بخدا شتر و اسب (كف‌دار و سم‌دار كنايه از چهار پايان) هلاك شده و قريظه خلف وعده نموده و ما از اين باد صرصر محنت كشيديم، هان بار بنديد كه من بار بسته و آهنگ ديار خود كرده‌ام سپس سوي شتر خود رفت كه بسته بود، سوار شد و سخت شتر را نواخت كه يكباره بر چهار پا برخاست اگر امر رسول نبود كه من نبايد كاري بكنم او را مي‌كشتم (ابو سفيان را) حذيفه گويد: من نزد پيغمبر برگشتم كه او ايستاده نماز ميخواند در حاليكه روپوش يكي از زنان خود را بر دوش گرفته بود. او (حضرت او) مرا ميان دو پا كشيد و دامن آن روپوش را بر من افكند، چون نماز را خاتمه داد من خبر آن قوم را باو دادم. چون غطفان بر كار (بار بندي) قريش آگاه شدند بار سفر بست و راه خود را گرفتند. پيغمبر فرمود پس از اين ما بآنها حمله (غزا) خواهيم كرد نه آنها و چنين هم شد.
ص: 210

بيان غزوه «غزا» بني قريظه‌

بامدادان پيغمبر بطرف مدينه (از لشكرگاه كه نزديك خندق بود) برگشت.
مسلمين هم سلاح را از تن افكندند. براي سعد بن معاذ (كه مجروح بود) يك بارگاه در مسجد برپا كردند كه هر كه بخواهد بعيادت او نزديك شود. هنگام ظهر جبرئيل فرود آمد و گفت: آيا تو (فرمودي) سلاح را دور اندازند؟ گفت (پيغمبر) بلي.
جبرئيل گفت: ملائكه اسلحه را كنار نگذاشته‌اند. خداوند بتو امر مي‌دهد سوي بني قريظه رهسپار شوي، من نيز بطرف آنها خواهم رفت. پيغمبر فرمود كه منادي جار بكشد، هر كه مطيع و فرمانبردار باشد نماز عصر نخواند مگر در پيرامون بني قريظه آنگاه علي را با درفش پيشاپيش فرستاد مردم هم يكي بعد از ديگري روانه و باو ملحق شدند. مرداني هم در آغاز شب رسيدند و نماز عصر (قضا- گذشته) را در همانجا ادا نمودند پيغمبر هم بر انها (در تاخير نماز). ايراد نگرفت. بني قريظه را مدت يك ماه يا بيست و پنج روز در محاصره نمود. چون كار دشوار شد نزد پيغمبر نماينده فرستادند كه ابو لبابه بن عبد المنذر كه از انصار اوس (طايفه) بود نزد ما بفرست تا با او مشورت كنيم. او را فرستادند. چون او را ديدند مردان برخاستند و زنان و كودكان گريستند، او متأثر شد، از او پرسيدند. آيا بر حكم و بفرمان پيغمبر تسليم شويم.
گفت آري- تسليم پيغمبر شويد ولي در خفا انگشت بگردن برد و بسر بريدن آنها اشاره
ص: 211
نمود (مقصود در تسليم كشته مي‌شويد). ابو لبابه گويد: پاي من لرزيد زيرا دانستم كه نسبت بخدا و پيغمبر خيانت كردم. نزد خود گفتم: بخدا هرگز در جائي كه من نسبت بخدا معصيت و خيانت كرده‌ام اقامت نخواهم كرد. از آنجا يكسره سوي مسجد رفت و گفت: من از اينجا نخواهم رفت مگر اين كه خدا گناه مرا ببخشد. خداوند توبه او را قبول و پيغمبر او را آزاد فرمود. آنها تسليم امر پيغمبر شدند. اوس (طايفه) گفتند: اي پيغمبر اينها موالي (هم پيمان وابسته، تحت حمايت) ما هستند. درباره آنها مانند رفتاري كه نسبت بموالي خزرج يعني بني قينقاع (يهود) كردي حكم كن كه شرح آن گذشت گفت. (پيغمبر) آيا راضي هستيد كه سعد بن معاذ ما بين من و آنها حكم كند؟ گفتند: بلي. قوم او (اوس) نزد او (سعد) رفتند او را بر خر سوار كرده (كه در جنگ خندق مجروح شده بود) آوردند. آنگاه نزد پيغمبر (باتفاق او رفته باو گفتند: اي ابا عمرو (مقصود سعد) نسبت بوابستگان خود نيكي فرما. اصرار هم كردند و بسيار گفتگو نمودند. او گفت: وقت آن رسيده كه سعد در راه خدا از هيچ گونه ملامت و عتاب نينديشد. بسياري از آنها (اوس) دانستند كه او تصميم بر قتل آنها گرفته. چون سعد نزد پيغمبر قرار گرفت. پيغمبر فرمود برخيزيد و رئيس يا (خواجه) و بهترين فرد خود را فرود آريد (از پشت خر). گفت: (سعد) بر شما عهد و ميثاق خداوند گرفته ميشود كه هر چه حكم كنم اجرا شود و اين حكم منحصر بمن باشد. آنها گفتند: آري آنگاه بآن سوي كه پيغمبر در آن جلوس فرموده بود نگاه كرد و ديده را (از روي شرم و احترام) براي تعظيم آن حضرت فرو بست و گفت: اين عهد بر آنهايي كه در اينجا هستند لازم و مسلم است. آنهايي كه در پيرامون نشسته بودند گفتند: بلي- خود پيغمبر هم فرمود. بلي گفت: (سعد) پس من حكم مي‌كنم كه جنگجويان كشته و زنان و كودكان برده و اموال هم تقسيم شود. پيغمبر فرمود تو درباره آنها بحكم خدا و پيغمبر حكم كردي. و اين حكم هفت بار ثبت و تأييد
ص: 212
مي‌شود. آنها را از قلعه فرود آورده در خانه دختر حارث كه زني از بني النجار (طايفه) بود باز داشتند سپس پيغمبر بمركز بازار مدينه، خندقي در آنجا كند و آنها را در كنار آن گردن زد ميان آنها حي بن اخطب و كعب بن اسد كه رئيس آنها بود كشته شدند. عده آنها شش يا هفتصد تن بود گفته شده از هفتصد تا هشتصد بودند.
چون حي بن اخطب را دست بسته (كتف بسته) آوردند گفت: بخدا من خود را در دشمني نسبت بتو (رسول) ملامت نكرده‌ام. خداوند هر كه را بخواهد سرنگون كند مي‌كند. سپس بمردم گفت: از امر خداوند و كتاب (آسماني) و قضا و قدر باكي ندارم. اين كشتار بر بني اسرائيل مقدر و مقرر بوده. او را نشاندند و گردنش را زدند.
از آن عده فقط يك زن كشته شده كه مرتكب جرم شده بود. (سنگ آسيا را بر خلاد انداخت و او را كشت). ارفعه دختر عارضه هم از آنها بود كه كشته شد.
از ميان آنها ثعلبه بن سعيه و اسيد بن سعيه و اسيد بن عبير اسلام آوردند (و از قتل نجات يافتند) رسول اللّه صلّي اللّه عليه و سلم اموال آنها را تقسيم فرمود. بهر يكي از سواران سه قسمت داد كه دو قسمت براي اسب و يك قسمت براي جنگجو اختصاص داد بهر يك پياده كه اسب نداشته باشد يك سهم داد. سواران سي و شش بودند. خمس را هم دريافت.
اين نخستين غنيمتي بود كه خمس آن محسوب و سه سهم از آن بسوار اختصاص يافت. پيغمبر هم ريحانه دختر عمرو بن خنافة از بني قريظه را بخود اختصاص داد.
خواست با او ازدواج كند او گفت: بگذار من كنيز و برده باشم زيرا در اين كار نسبت بمالك خود سبك بار خواهم بود. پس از آن زخم سعد عود نمود و خداوند دعاي او را اجابت فرمود (گفته بود زنده بمانم تا انتقام از يهود بگيرم) در خيمه خود كه در مسجد زده شده جان سپرد، پيغمبر بر بالين او حاضر شده بود. همچنين ابو بكر و عمر، عايشه
ص: 213
گفت: من گريه و زاري ابو بكر و عمر در سوگواري او از دور مي‌شنيدم كه در خانه خود بودم. اما پيغمبر بر كسي نمي‌گريست ولي اگر اندوهناك مي‌شد ريش خود را بدست مي‌گرفت. فتح قريظه در ماه ذي القعده و آغاز ماه ذي الحجه بود. در جنگ خندق شش تن از مسلمين و در محاصره قريظه سه تن كشته شدند. سنه شش هجري هم آغاز شد.
ص: 214

سنه شش هجري‌

بيان غزوه (غزا) بني لحيان‌

در همين سال در ماه جمادي الاولي پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم براي خونخواهي خبيب بن عدس و ياران او بني لحيان را قصد فرمود. ظاهرا بقصد شام بسيج نمود تا آن قوم (بني لحيان) را غافل گير نمايد و با سرعت و شتاب سير نمود تا آنكه بمحل و خانهاي بني لحيان رسيد كه ميان امج و عسفان (دو محل) واقع شده ولي آنها را آماده دفاع ديد كه بر قله كوه صعود كرده بود چون از سركوبي آنها نااميد شد با دويست سوار بعسفان رفت كه اهل مكه را مرعوب كند دو اسب سوار از ياران خود براي تجسس و خبر گيري روانه فرمود كه آن دو تا شراع النعيم رسيدند آنگاه از آن سفر مراجعت نمود.
(غزان) بضم غين نقطه‌دار و فتح راء كه پس از الف نون است (امج) بفتح همزه و ميم و در آخر آن جيم است.
ص: 215

بيان غزوه (غزا) ذي قرد

پس از آن (سفر) پيغمبر صلّي اللّه عليه و آله وارد مدينه شد چند روزي گذشت كه عيينه بن حصن فزاري با سواران (خيل- طايفه) غطفان بر اشتران پيغمبر تاخت و غارت نمود. نخستين كسي كه آنها (دشمن) را ديد و آگاه شد سلمه بن اكوع اسلمي بود چنين است كه ابو جعفر (طبري) نوشته و اين واقعه را بعد از بني لحيان ذكر نموده كه از ابن اسحاق روايت كرده و روايت او از سلمه صحيح مي‌باشد كه اين غزوه بعد از ورود و استقرار در مدينه بوده بعد از مراجعت از حديبيه و ميان هر دو واقعه تفاوت بوده سلمه بن اكوع گويد: (همان كسي كه دشمن را قبل از همه ديده بود) ما با پيغمبر سوي مدينه بعد از صلح حديبيه روانه شديم پيغمبر (ص) بار خود را با غلام خود رباح پيشاپيش فرستاد من هم بر اسب طلحه بن عبيد اللّه سوار شده بودم بامدادان عبد الرحمن بن عيينه بن حصن فزاري را ديدم كه بر قافله باركش پيغمبر تاخت و غارت نمود. همه را بردوراند و ساربان را كشت. من گفتم: اي رباح (غلام پيغمبرم اينك بر اسب طلحه سوار شو و خبر برسول (ص) برسان كه مشركين قافله و و گله او را بيغما بردند سپس بر تلي بالا رفته سه بار فرياد زدم يا صباحاه (كنايه از استغاثه و ياري خواستن كه هنگام صبح حادثه بدي رخ داده) سپس يغماگران را دنبال كرده تير مي‌انداختم و رجز ميخواندم و چنين مي‌گفتم.
ص: 216
خذها و انا ابن الاكوع و اليوم يوم الرضع بگير (تير را) كه من زاده اكوع هستم. امروز روزيست كه بدكاران در آن هلاك مي‌شوند (رضع فرومايگان و بدكاران) او گفت: (سلمه) بخدا من آنها را دنبال و هدف مي‌كردم و اسبها را مي‌انداختم كه ناگاه يك سوار از آنها سوي من تاخت من هم پشت تنه يك درخت پنهان شده او را هدف كرده اسبش را انداختم، چون آنها بدره مي‌رسيدند من آنها را از بالا سنگ سار مي‌كردم من در آن حال كه آنها را سخت دنبال مي‌كردم موفق شدم كه قافله يغما زده را نجات دهم بحديكه يك شتر نگذاشتم ببرند و تمام شترهاي حامل كالا را يكي بعد از ديگري پشت سر خود انداختم، باز هم آنها را دنبال و محاصره كردم تا آنكه سي نيزه و سي ردا (عبا- روپوش) از دوش خود انداختند كه براي فرار سبكبار باشند. من بهر جا كه با پيروزي مي‌رسيدم يك علامت بر آن مي‌گذاشتم كه ياران پيغمبر آنرا شناخته شتاب كنند. چون آنها (يغماگران) بدره ثنيه (محل) رسيدند عيينه بن حصن بن حذيفه بن بدر بمدد آنها رسيد. آنها هم براي صرف ناهار نشستند چون مرا ديد پرسيد: اين كيست؟ گفتند: اين مرد كسي است كه ما را دچار رنج و شر نموده و هر چه ربوده بوديم پس گرفته. من هم در جاي خود پايداري كردم كه ناگاه سواران پيغمبر از خلال درختها نمايان شدند پيش آهنگ آنها اخرم اسدي كه او محرز بن نضله از اسد بن خزيمه بود. بعد از او ابو قتاده و بدنبال او مقداد بن اسود كندي يكي بعد از ديگري رسيدند من عنان اسب اخرم را گرفتم و گفتم: بپرهيز از اين قوم كه ترا غافل گير نكنند و صبر كن تا پيغمبر و ياران برسند. گفت:
اي سلمه اگر تو بخدا و پيغمبر ايمان داري مانع شهادت من مشو. گفت: (سلمه) من او را رها كردم آنگاه او با عبد الرحمن بن عيينه روبرو شد و اسب او را انداخت كه
ص: 217
اخرم سوار شد ولي ابو قتاده دلاور مخصوص پيغمبر او را دنبال و با نيزه بي‌پا كرد آنها همه گريختند سلمه گفت: بخداوندي كه روي پيغمبر را گرامي و پاك فرمود من آنها را دنبال كردم پياده مي‌دويدم و كسي از ياران پيغمبر را بدنبال خود نمي‌ديدم حتي گرد آنها هم ديده نمي‌شد.
آنها پس از غروب آفتاب بيك غار كه آب هم داشت پناه بردند كه نام آن غار ذو قرد بود (واقعه هم بدان نام موسوم شده) سخت تشنه و خسته بودند، چون مرا ديدند كه آنها را دنبال مي‌كردم و مي‌دويدم پراكنده شده گريختند يك قطره از آن آب هم نتوانستند بنوشند آنها سوي ذي ابهر دويدند من هم آنها را هدف مي‌كردم، يكي بعد از ديگري ميآنداختم كه تير من بكتف آنها از پشت اصابت مي‌كرد آنگاه مي‌گفتم. بگير كه من زاده اكوع هستم. امروز روز هلاك فرومايگان است (گذشت) دو اسب هم از آنها گرفتم و نزد پيغمبر آوردم. عم من بمن رسيد دو باديه نزد من آورد يكي شير داشت كه آنرا نوشيدم ديگري آب داشت كه با آن وضو گرفتم و نماز خواندم. پيغمبر هم بآن غار (ذو قرد) كه من آنها را از آن فرار داده بودم رسيد پيغمبر اشتران و بارهائي را كه من پس گرفته بودم جمع و احراز كرده بود. نيزه‌ها و بردها (عبا- روپوش) را هم بغنيمت برده و بلال هم يكي از شترها را كشته كباب مي‌كرد گفتم اي پيغمبر بگذار صد مرد انتخاب و آنها را دنبال كنم كه نخواهم گذاشت يك چشم از آنها بينا باشد (كنايه از قتل عام) پيغمبر خنديد و فرمود آنها در سرزمين غطفان مهمان خواهند بود. ناگاه مردي از غطفان (قبيله) رسيد و گفت. آنها بغطفان رسيدند تا يك شتر براي آنها كشتند و خواستند پوست آنرا بكنند (كه بپزند) از دور گرد «سوار» ديدند. ترسيدند و طعام ناخورده گريختند يكي بديگري مي‌گفتند: آمدند، رسيدند و تن بفرار مي‌دادند روز بعد پيغمبر فرمود دليرترين و بهترين سواران ما ابو قتاده و بهترين و دليرترين پيادگان ما سلمه بن الاكوع است. سپس پيغمبر از غنيمت دو سهم كه اختصاص بسواران
ص: 218
داشت بمن داد پشت خود رديف نموده سوي مدينه رفتيم. هنگامي كه ما راه خود را گرفته بوديم مردي از انصار كه هرگز كسي از او سبقت نجسته بود (در دويدن) گفت آيا كسي هست با من مسابقه كند؟ اين گفته را بارها تكرار كرد. من گفتم اي پيغمبر پدر و مادرم فداي تو باد اجازه بده من با او مسابقه كنم. فرمود اگر بخواهي. گفت (سلمه) من از پشت شتر بر زمين جستم و دويدم باو رسيدم و علامت بستم، باز هم دويدم و علامت ديگر بر او بستم و در عين حال خودداري مي‌كردم مبادا تمام نيروي خود را بكار برم و عقب بمانم. سپس يكباره جستم و سخت دويدم و باو رسيدم و دست بر دوش او زدم گفتم بخدا من مسابقه را از تو بردم و بعد از آن تا مدينه دويدم كه مدت سه روز در شهر اقامت كرديم و پس از آن بمقصد خيبر. بسيج نموديم. در اين غزوه (حمله و جهاد) براي نخستين بار منادي فرياد زد يا خيل الله اركبي، اي سواران خدا سوار شويد. قبل از اين آن كلمه گفته نشده بود (قرد) بفتح قاف و راء.
ص: 219

بيان غزوه بني المصطلق از خزاعه‌

اين واقعه بعد از حمله ذي قرد آمده كه در شعبان سنه ششم هجري رخ داد خبر برسول رسيده بود كه بني المصطلق آماده جنگ شده‌اند. قائد آنها هم حارث بن ابي ضرار پدر جويريه همسر پيغمبر چون اين خبر را شنيد سوي آنان لشكر كشيد و بچاه آب آنها كه مريسع ناميده ميشود رسيد و آن در ناحيه قديد واقع شده.
جنگ بر پا شد و مشركين مغلوب و منهزم شدند. عده از آنها كشته شده از مسلمين هم مردي از بني ليث بن بكر بنام هشام بن صبابه برادر مقيس ابن صبابه از پا درآمد يكي از انصار كه او را دشمن پنداشته بود. هدف نمود و بخطا او را كشت. پيغمبر عده اسير و برده گرفت و آنها را ميان مسلمين تقسيم فرمود كه جويريه دختر حارث بن ضرار از آنها بود و در قسمت بثابت بن قيس بن شماس يا بفرزند عم او اختصاص يافت او (آن دختر گرفتار) بهاي آزادي خود را نزد مالك خود كه او را در تقسيم برده بود تعهد نمود و نزد پيغمبر رفته طلب مساعدت كرد پيغمبر باو (آن زن) فرمود آيا ميل داري كه كار بهتري براي تو انجام دهم؟ پرسيد: آن كار چيست يا رسول الله. فرمود: تمام مبلغ بهاي ترا من خود بپردازم و همسر من باشي؟ گفت بلي اي رسول الله. او (حضرت او) آن كار را انجام داد. مردم كه اين خبر را شنيدند گفتند: اين اسراء (كه نزد ما بغنيمت گرفتار شده‌اند) با پيغمبر منسوب شده‌اند
ص: 220
هر يكي اسير خود را آزاد نمودند كه بيشتر از صد برده و بنده آزاد شدند كه همه از بني مصطلق بودند. هيچ زني باندازه او (جويريه همسر پيغمبر) پرخير و بركت نبود كه نيكي وي شامل قوم او گرديد. در آن هنگام كه مردم در آن محل نزديك آب اقامت كرده بودند. ميان آن دو جمع يك مرد بنام جهجاه از بني غفار اجير عمر بن الخطاب بود كه براي او كار مي‌كرد (خادم) مردي ديگري بنام سنان جهني هم پيمان بني عوف از خزرج (قبيله) بود هر دو بر سر آب نزاع كرده شمشير بروي يك ديگر كشيدند. مرد جهني فرياد زد اي گروه انصار (ياري كنيد). جهجاه هم نعره زد اي مهاجرين ياري كنيد. عبد اللّه بن ابي ابن سلول (رئيس منافقين از طايفه خزرج) ميان جمعي از قوم خود كه زيد بن ارقم جوان كم سال يكي از آنها بود شنيد و گفت. آنها (مهاجرين) كار خود را كردند. آنها در بلاد ما فزوني و نيرو يافته مزاحم ما شده‌اند بخدا سوگند (آيه قرآن) لَئِنْ رَجَعْنا إِلَي الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَ اگر بمدينه برگرديم گروه توانا و گرامي (مقصود قوم خود و اهل مدينه) جماعت ناتوان و خوار را از ميان خود دور و بيرون خواهند كرد. سپس رو بقوم خود كرد و گفت: اين كار شما نيست بخود روا داشته‌ايد آنها را در شهر خود پناه داديد و از اموال خويش بهره‌مند نموديد. بخدا سوگند اگر از ياري آنها خودداري كنيد بجاي ديگري خواهند رفت. زيد (همان جوان كم سال) شنيد و نزد پيغمبر رفته خبر را رسانيد و آن هنگامي بود كه از غزوه (جنگ) فراغت حاصل شده بود عمر هم نزد پيغمبر بود شنيد و گفت. اي پيغمبر فرمان قتل او را (عبد اللّه) بعباد بن بشر بده كه او را خواهد كشت. پيغمبر فرمود چگونه خواهد بود؟ مردم خواهند گفت. پيغمبر دستور قتل ياران خود را مي‌دهد. ولي بهتر اين است كه منادي فرمان سفر و كوچ كردن را بدهد. آن وقت هم وقت بار بستن و رحيل نبود (تعجب كردند) اسيد بن حضير او (حضرت او) را ديد و پرسيد. اي
ص: 221
پيغمبر در وقتي فرمان انتقال و سفر دادي كه هرگز در آن وقت سفر نميكردي (چه شده؟) فرمود مگر نشنيدي كه عبد الله بن ابي چه گفته؟ گفت. او چه گفته؟
فرمود ادعا كرد كه اگر ما بمدينه مراجعت كرديم توانا ناتوان را (گرامي خوار را) اخراج خواهد كرد اسيد گفت. بخدا سوگند تو اگر بخواهي او را اخراج مي‌كني زيرا عزيز تو هستي و ذليل اوست. سپس گفت. اي پيغمبر از او بگذر بخدا سوگند كه خود بوجود خويش بر ما منت نهادي در حاليكه قوم او مهره‌ها را نظم كرده تاجي از مهره‌ها ساخته (بر سر او نهاده) او را شاه خود كنند و با وجود رسالت ملك او زايل شد. عبد الله بن ابي هم شنيد كه زيد پيغمبر را آگاه كرده نزد پيغمبر رفته سوگند ياد كرد كه چنين نبود و آنچه او گفته سخن من نبوده و هرگز من چنين نگفته‌ام. عبد الله نزد قوم خود شريف و بزرگوار و محترم بود. ديگران گفتند ممكن است آن كودك (زيد) اشتباه كرده باشد آيه (إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ) نازل شد اگر منافقين نزد تو آمدند (و چنين گفتند) كه زيد را تاييد و تصديق فرمود.
چون اين آيه نازل شد پيغمبر گوش زيد را گرفت و فرمود اين كسي باشد كه خداوند گوش او را وفا (صدق و حقيقت) بخشيد. خبر بعبد اللّه بن عبد الله بن ابي بن سلول رسيد كه پدر او چنين گفته نزد پيغمبر رفت و گفت. اي رسول الله شنيدم تو ميخواهي پدرم را بكشي اگر چنين باشد امر بده من خود سر او را بردارم و نزد تو آرم. من از اين مي‌ترسم كه ديگري را فرمان قتل پدرم دهي آنگاه نخواهم توانست قاتل پدرم را زنده و آزاد ببينم كه ميان مردم راه برود ناگزير او را (بقصاص) خواهم كشت. چنين خواهد بود كه يك مؤمن بقصاص يك كافر كشته شده و من (در اين كار) بدوزخ خواهم رفت پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم فرمود ما نسبت باو ارفاق مي‌كنيم و صحبت او را نيك مي‌داريم تا زماني كه با ما باشد او پس
ص: 222
آن گفتگو چنين بود كه اگر كار «زشتي» از او سر مي‌زد دچار ملامت و تهديد قوم خود مي‌گرديد پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم پس از اينكه وضع او «عبد الله» و سلامت قوم او را شنيد بعمر بن الخطاب گفت. وضع را چگونه مي‌بيني اي عمر! بخدا سوگند اگر من روزي كه تو دستور قتل او را دادي او را ميكشتم براي خونخواهي او كسي قيام مي‌كرد كه اگر امروز همان كس را فرمان قتل او را بدهم خود بدان اقدام ميكند. (مقصود تغيير وضع و نمايان شدن حق از باطل) عمر گفت رأي پيغمبر بهتر از رأي من است و خير و بركت آن هم فزونتر ميباشد در همان سال مقيس بن صبابه كه اسلام آورده بود وارد شد و گفت. اي رسول اللّه من مسلمان شده آمده‌ام خونبهاي برادر خود را كه بخطا كشته شده كه بيان آن گذشت و او هشام بن صبابه است مطالبه مي‌كنم. او نزد پيغمبر اندك مدتي اقامت كرد سپس قاتل برادر «كه مسلمان بود» را كشت و مرتد شد و بمكه گريخت و گفت. «شعر»
شفي النفس ان قد بات في القاع مسنداتفرج ثوبيه دماء الا خادع
و كانت هموم النفس من قبل قتله‌تلم فتحميني و طاء المضاجع
حللت به نذري و ادركت ثورتي‌و كنت الي الاصنام اول راجع يعني. نفس من تشفي يافت براي كسي كه بر زمين افتاده و جامه او از خون پشت رنگين شده بود. هم و غم نفس من قبل از قتل او (قاتل برادر) در حال افزايش
ص: 223
و تراكم (آمدن) بود بحديكه خوابگاه مرا گرم مي‌كرد «كنايه از شدت اضطراب و بي‌خوابي». اكنون من نذر خود را ادا كرده و بخونخواهي قيام نموده و انتقام كشيده‌ام و من نخستين كسي بوده «و هستم» كه سوي بت و بت‌پرستي برگشته‌ام.
(مقيس) بكسر ميم و سكون قاف و فتح ياء با دو نقطه زير. (صبابه) بصاد بي‌نقطه و دو باء يك نقطه كه ميان آن دو الف باشد. (اسيد) با همزه ضم شده (حضير) با حاء بي‌نقطه و فتح ضاد.
ص: 224

داستان تهمت و افترا

داستان افترا در جنگ بني مصطلق رخ داده كه پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم از آن جنگ مراجعت فرموده بود در (راه برگشت واقع) گرديد كه دروغگويان و تهمت زنان آنرا ساخته بودند و آن چنين است كه از عايشه نقل و روايت شده او چنين گويد: پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم عادت داشت كه اگر قصد سفر ميكرد قرعه براي بردن يكي از همسران خود مي‌انداخت و بهر زني كه قرعه اصابت ميكرد او را با خود ميبرد چون غزاي بني المصطلق پيش آمد قرعه كشيد و بنام من اصابت نمود و مرا با خود برد. زنان در آن زمان از گوشت بهره اندك ميبردند نه بسيار (در حديث بخاري و تاريخ طبري آمده- مبادا فربه شوند). من در حالي بودم كه اگر شتر من آماده مي‌شد داخل هودج (محمل يك تن) مي‌شدم آنگاه محمل از روي زمين (با سوار) برداشته و بر پشت شتر بسته مي‌شد سپس مهار شتر را مي‌گرفتند و راه مي‌پيمودند. او گفت: (عايشه) چون پيغمبر از آن سفر برگشت و نزديك مدينه شد، در منزل پاسي از شب گذشته كه زود بار بستند و راه را گرفتند. پيغمبر با مردم (همسفر) همه رفتند. من هم چون براي كاري رفته بودم (قضاء حاجت) گردن‌بندي داشتم كه مهره‌هاي آن عقيق ظفار (شهري در يمن) بود كه از گردنم افتاد بدون اينكه متوجه شوم چون از گم شدن آن آگاه شدم ناگزير بمحل (قضاء حاجت) برگشتم
ص: 225
مردم هم بار بستند و رفتند در آنجا باز ماندم. كسانيكه محمل مرا حمل ميكردند رسيدند و محمل را برداشته بر شتر بستند گمان ميكردند بر حسب عادت من در آن محل قرار گرفته‌ام. آنها رفتند و من بلشكرگاه رسيدم در حاليكه نه فريادي بود و نه فريادرس. من هم روپوش خود را بر تن پيچيده آرميدم و دانستم كه آنها براي پيدا كردنم خواهند آمد. من در حال خواب بودم كه ناگاه صفوان بن معطل سلمي رسيد كه از لشكر بازمانده بود. آن هم براي كاري (قضاء حاجت) رفته كه او شب را با مردم (لشكريان) نگذرانيده بود. چون سياهي ديد پي كرد تا رسيد و بر سرم ايستاد و مرا شناخت او مرا قبل از حجاب ديده بود. چون مرا ديد گفت: ما همه سوي خدا برميگرديم (اليه راجعون) پرسيد: پشت سر چه داري (كنايه از وقوع حادثه)؟
من باو پاسخ ندادم. او شتر خود را كشيد و گفت: سوار شو. من هم سوار شدم و او مهار شتر را گرفت و با سرعت راه را پيموديم. چون مردم بار افكندند و آرام گرفتند آن مرد در حاليكه شتر را ميكشيد پديد آمد گزاف گويان و مفتريان چيزهائي گفتند- لشكريان بدان گفتگو شوريدند و مضطرب گرديدند و من چيزي از آن داستان نمي‌دانستم چون بمدينه برگشتيم، من سخت بيمار شده بودم. گفتگوي مردم (داستان تهمت و عشق ورزي) بگوش پيغمبر و پدر و مادرم رسيده بود. آنها (پدر و مادرم) بمن چيزي نمي‌گفتند (مرا آگاه نميكردند) ولي من احساس كردم كه پيغمبر آن لطف و عنايت را نسبت بمن ترك كرده. چون ميآمد و ميديد مادرم پرستاري مرا مي‌كرد ميفرمود: او چون است؟ هيچ چيز بر آن گفته نمي‌افزود. من در خود احساس جفاي او را كردم. از او (حضرت او) اجازه خواستم كه نزد مادرم (در خانه او) بروم كه پرستاري مرا كند. اجازه داد و من رفتم در حاليكه از هيچ چيز خبر نداشتم تا آنكه بهبودي يافتم و درد من بپايان رسيد آن هم در مدت بيشتر از بيست روز. گفت. (عايشه) ما عرب بوديم در خانه‌هاي خود محل قضاء حاجت نميساختيم زيرا بد ميدانستيم و
ص: 226
از آن متأذي ميشديم من هم يك شب براي كار ضروري بيرون رفتم. ام مسطح دختر ابو ابراهيم كه مادر او خاله ابو بكر پدرم با من بود گفت (عائشه) بخدا او با من مي‌رفت كه ناگاه پاي او بروپوش گرفته لغزيد گفت بدا بمسطح «فرزند خود» من گفتم تو بيك مردي كه جنگ بدر را ديده و از مهاجرين بشمار آمده ناسزا گفتي «مقصود گفتن بدا بفرزند خود هنگام لغزيدن» گفت (ام مسطح) مگر خبر را نشنيدي پرسيدم، خبر چيست، (چه رخ داده) آنچه واقع شده بود (از گفتگوي مردم در باره عايشه با آن جوان) براي من نقل كرد. بخدا من نتوانستم كار خود را بكنم برگشتم و سخت گريستم بحديكه گمان بردم كه گريه جگرم را پاره كرده. بمادرم گفتم مردم بآنچه واقع شده (بر سرم آمده) گفتگو مي‌كنند و تو هيچ چيز بمن نمي‌گوئي گفت اي دختر! بر خود آسان بگير و باك نداشته باش. بخدا هيچ زن زيبائي كه همسر مردي باشد و آن مرد او را دوست بدارد و خود هووهاي متعدد داشته باشد از گزاف گوئي مردم مصون نمي‌ماند. گفت (عائشه) پيغمبر ميان مردم برخاست و خطبه فرمود و من از آن جريان آگاه نبودم. فرمود ايها الناس! چرا گروهي از مردم درباره خاندان من مرا آزار مي‌دهند و ناحق مي‌گويند و درباره كسي چيزهائي مي‌گويند و در باره مردي گفتگو مي‌كنند بخدا من چيزي جز نيكي از او نديده‌ام، او بهر يكي از خانه‌هاي من كه داخل مي‌شد با من همراه بود (تنها نبوده) اين داستان در نظر عبد اللّه بن ابي بن سلول و گروهي از خزرج (قبيله) بسي بزرگ آمده و بر آن شاخ و برگ نهاده بودند مسطح (همان فرزندي كه مادرش هنگام لغزيدن او را نفرين كرد) همچنين حمنه دختر جحش كه زينب خواهر او همسر رسول اللّه بود آنرا اشاعه دادند. (عايشه گفت) آن زن بسبب هوو بودن من با خواهر او شايعات را تقويت مي‌نمود. چون پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم آن بيان را «در خطبه» فرمود. اسيد بن حضير گفت اي پيغمبر اگر اينها كه شايعات را منتشر كرده‌اند از اوس (قبيله) باشند ما آنها
ص: 227
را منع و در اين كار كفايت مي‌كنيم و اگر از برادران ما خزرج باشند آماده امر تو خواهيم بود. سعد بن عباده گفت (باسيد) بخدا تو اين سخن را بزبان نياوردي مگر پس از اينكه دانستي كه آنها از خزرج هستند. اگر از قوم تو بودند هرگز چنين نمي‌گفتي اسيد گفت دروغ مي‌گوئي، تو منافق هستي و از منافقين دفاع مي‌كني، مردم بروي يك ديگر شوريدند و نزديك بود فتنه و شر برخيزد. پيغمبر فرود آمد از محل خطبه علي بن ابي طالب و اسامه بن زيد را نزد خود خواند و با آنها مشورت فرمود اسامه ثنا گفت (بر عايشه) اما علي گفت. زنها بسيارند از پرستار عايشه بپرس راست را خواهد گفت پيغمبر بريره را خواند كنيز يا پرستار عايشه و از او تحقيق نمود علي برخاست و او را سخت زد و گفت راست بگو برسول الله او گفت بخدا چيزي جز نيكي نمي‌دانم. من بر او هيچ ايرادي ندارم جز اينكه او از خمير خود غفلت مي‌كرد و ميخوابيد و حيوانات اهلي خمير را ميخوردند. سپس گفت (عايشه) پيغمبر بر من وارد شد. پدر و مادرم نزد من بودند زني از انصار هم بود و من مي‌گريستم و آن زن هم مي‌گريست براي همدردي. او (حضرت او) خداوند را حمد و ثنا نمود و گفت اي عائشه. آنچه را كه مردم درباره تو گفته‌اند بگوشت رسيده اگر تو مرتكب كار بدي باشي توبه كن نزد خدا گفت (عائشه) بخدا اشك من بند آمد بحديكه هيچ چيز احساس نمي‌كردم، منتظر شدم كه پدر و مادرم باو پاسخ دهند و ابوين من خودداري كردند گفتم. چرا جواب نمي‌دهيد گفتند. نمي‌دانيم چه بگوييم من هيچ بليه در هيچ خانواده نديده‌ام باندازه رنجي كه بابي بكر (پدر او) رسيده است. چون آن دو متوجه من شدند (يا خشم بر من گرفته) گريستم و گفتم بخدا از آنچه ياد كردي توبه نخواهم كرد.
بخدا اگر اقرار كنم و خداوند مي‌داند كه بي‌گناهم شما باور مي‌كنيد دروغ مرا و اگر انكار كنم و حال اينكه راست گفته باشم باور نخواهيد كرد. سپس مي‌كوشيدم كه نام يعقوب را بياد آرم و نتوانستم «فراموشم شده بود» ولي من گفتم پدر يوسف را
ص: 228
بزبان مي‌آرم (كه گفته بود) «فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ» پس من صبر بسيار نيكي خواهم كرد و از خداوند بر آنچه مي‌گوئيد ياري ميخواهم. من و زندگاني من كوچكتر از آن بود كه خداوند در شان من قرآن (آيه) نازل كند كه (همه جا) خوانده شود ولي من معتقد بودم كه حضرت او در خواب (رؤيا) چنين بيند و يقين كند كه درباره من دروغ گفته شده بخدا پيغمبر از جاي خود برنخاست تا آنكه وحي نازل شد، او جامه خود را بر سر كشيد (براي تلقي وحي) من هم هيچ باكي نداشتم و نترسيدم زيرا خود را بري ميدانستم و يقين داشتم خدا نسبت بمن ظلم نخواهد كرد اما پدر و مادرم از بيم نزديك بود جان بسپارند مبادا خداوند گفته مردم را تاييد و تصديق كند.
سپس (آن حال) از پيغمبر زايل شد. عرق حضرت او مانند دانه‌هاي مرواريد از پيشاني ساقط مي‌شد. مي‌گفت: اي عائشه مژده كه خداوند تبرئه ترا نازل كرده من هم گفتم خدا را سپاس مي‌كنم. او (حضرت او) از آنجا خارج شد و مردم را خطاب كرد خطبه خوانده فرمود خداوند درباره من چنين فرموده (در قرآن) سپس فرمود مسطح بن اثاثه و حسان بن ثابت شاعر پيغمبر و حمنه دختر جحش (خواهر زن پيغمبر) كه تهمت فحشاء را شايع كرده بودند حد زدند ابو بكر هم سوگند ياد كرد كه بر مسطح پسر خاله او انفاق نكند كه اين آيه (وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ) نازل شد. نيكوكاران از كار نيك باز نمانند. ابو بكر گفت من دوست دارم (اميدوارم) كه خداوند من و مسطح را ببخشد آنگاه مقرري او را پرداخت. بعد از آن صفوان بن معطل كه بعشق عايشه متهم بود حسان بن ثابت را ديد و با شمشير نواخت (مجروح كرد) كه سخن او را اتهام شنيده بود. آنگاه چنين گفت:
تلق ذباب السيف عني فانني‌غلام اذا هو جيت لست بشاعر بگير دم شمشير را از من و بدان كه من جواني هستم اگر ناسزا بشنوم شاعر
ص: 229
نيستم بلكه شمشيرزن- اشاره بشاعر بودن حسان كه با سخن نبرد مي‌كند نه با دم شمشير ثابت بن قيس (كه آن حال ديد) جست و ضارب را دست بگردن بست و نزد حارث بن خزرج برد كه محاكمه كند عبد الله بن رواحه (از رؤساء انصار) او را ديد پرسيد چه شده، گفت آيا پيغمبر آگاه شده كه تو چنين كاري كردي گفت نه بخدا. گفت.
(عبد الله بن رواحه) پس تو بيهوده چنين جسارتي كردي نسبت برسول اللّه او را آزاد كن. او هم او (ضارب حسان) را آزاد كرد. او هم رفت و خبر واقعه را برسول الله داد.
(حضرت او) حسان و صفوان بن معطل (متهم) را خواند. صفوان گفت اي پيغمبر خدا او (حسان) مرا هجو كرد و آزار نمود. پيغمبر بحسان فرمود، اي حسان احسان كن گفت: او را بتو بخشيدم اي پيغمبر خدا. پيغمبر هم بعوض آن گذشت «بيرحا» كه قصر بني حديله با حاء بي‌نقطه است باو بخشيد همچنين سيرين (شيرين) كه كنيزك قبطي و خواهر ماريه مادر ابراهيم فرزند پيغمبر را باو داد كه عبد الرحمن بن حسان را زائيد. صفوان هم مردي خوددار شده بود كه هرگز نزديك زنان نمي‌رفت عزب بوده كه بعد از آن كشته شده بدرجه شهادت رسيد (مسطح) بكسر ميم و سكون سين بي‌نقطه و با طاء و حاء بي نقطه است
ص: 230